چشمان مُرده....

در من بنگر، در چشمان غریب من چه می بینی؟؟!
در چشمان من مُردگی... در چشمان من نیستی....
من به تو می نگرم، تو به من... و من غریب و بی کس...
و من تنها.... تو در چشمان من هرزگی می بینی! و من در چشمان خودم ترس!
تو در چشمان من بی باکی و جسوری می بینی! و من در چشمان خودم وحشت!
من به پوچی مطلق رسیده ام... و تو نه تنها مرا یاری نمی دهی بلکه مرا طرد می کنی!
تو در چشمان بی رمق من به دنبال رفع احتیاجاتت هستی... تو مرا عذاب می دهی...
بی محابا راه خیابان را سد می کنی... دستانت را به روی آن صدای نابه هنجار گذاشته ای...
در چشمانم هاله ای بی رنگ نقش بسته... نمی بینم.... نمی خواهم ببینم...
نمی شنوم... نمی خواهم بشنوم... ساعت ها بی پروا قدم بر می دارم...
من به تو بی توجهم... من به خود بی توجهم... من تو را نمی بینم...
برای چه به شانه ام می زنی... از من چه می خواهی... تنهایم بگذار...
نمی خواهم باشم... چرا تمام نمی شود.... چرا واژه امید تنها واژه ی زیبایی است...
چرا این واژه برای من مُرده.... مرا چه شده است؟
بوی مرگ می آید... من آن را می شنوم...
احساس ضعف تمام وجودم را در برگرفته... به پوچی مطلق رسیده ام...
و تو مرا تشویق می کنی... خسته ام...!
دلم می خواهد به خوابی ابدی فرو بروم... خوابی که در آن آرامش باشد...
از خودم... از تو... از او... از همه متنفرم...
من از انسان ها خسته ام... آن ها تنها کمک می خواهند...
دستانت را به سمت دستان ناتوان من دراز می کنی...
و من احمق.... و من ساده... آن قدر در بدبختی فرو رفته ام... که دستان تو را یاری رسان می بینم!
دستانت را می گیرم... دستانم را می گیری....
اما ناگهان می بینم که تو خود در باتلاقی عمیق فرو رفته ای....
تو دست و پا می زنی... تو از من تکیه گاهی برای خود ساخته ای...
پس فایده ای دارد یا نه نمی دانم... دستانم را قطع کنم.... نمی دانم... نه....
من تمام شده ام پس تو را یاری می رسانم... تو را بیرون می کشم...
به جایگاهت می روم... من می ترسم... من مُرده ام....
من روحی سرگردانم.... من روحی ناپایدار....
این من نیستم... این روح سرگردان من است...
من تمام شدم... تو از دیدن تمام شدنم لذت بردی...
من پیر شدم.... تو خندیدی!
من درد کشیدم... تو خندیدی!
من مُردم... تو خندیدی!
من تمام شدم... و تو تنها سکوت کردی...

اینجا مخفیگاه منه به مخفیگاه تنهاییهای من خوش اومدی :-*