عروسک جون فدات شم...

سلام به همگی...

شب عید دل همه شاد و دل من غمدار :)) مسخرست نه می دونم آخه منم آدم مسخره ایم واسه همین جای تعجب نیست راسش اینقد امشب دلم گرفته که دلم می خواد جیغ بکشم همه بدنم حول یه چیز می چرخه برو برو برو برو جایی که ارزشی واست نیست نباید بمونی برو .... و من می رم می خوام برم بزودی می رم و بازم همین جمله همیشگی چقد زود دیر می شه داشتم آهنگ مرحوم هایدرو گوش می دادم خیلی دوسش دارم و باش اشک ریختم تا شاید آروم تر شم اینجا نوشتمش تا شمام بخونیدش .... سال خوبی داشته باشین همگی دوستون دارم .... نه امسال سال من نیست................

عروسک جون فدات شم تو هم قلبت شکسته

به صدتا شبنم اشک توی چشمات نشسته

منم مثل تو بودم یه روز تنهام گذاشتن

یه دریا اشک حسرت روی چشمام گذاشتن

چه تهمتها شنیدی چه تلخیها چشیدی

عروسک جون تو می دونی چه حسرت ها کشیدی

عروسک جون زمونه منو این گوشه انداخت 

به جای حجله بخت برام زندون غم ساخت

بمیره اون که می خواسته مارو گریون ببینه

سرای سینه هامونو زغم ویرون ببینه

عروسک جون نگام کن چشام فرقی نداره

زمستون تو قلبم نه هیچ گرمی نداره

باید اینجا بخشکی تو گلدون شکسته 

نه اینکه باغبون نیست در گلخونه بسته

دلم می خواد یه روزی بعد سالها

پرستوی حسادت را ببینم

نمی خوام که بیش از این تو صورت ما

نشونه یأس و وحشت رو ببینه

دلم می خوام یه روزی فارغ از غم

تبسم روی لبهامون بشینه

شاید اونروز دوباره جون بگیره

نهال آرزوهامون تو سینه

چه تهمتها شنیدی چه تلخیها چشیدی

عروسک جون تو می دونی چه حسرتها کشیدی

عروسک جون نگام کن چشام فرقی نداره

زمستون تو قلبم نه هیچ گرمی نداره

با دل خسته من چرا بد کردی چرا؟

اگه تو با دل من یک دلو همراهی بگو

از دلم با خبری یا اگه آگاهی بگو

تو با من قهری بگو آشتی اگه هستی بگو

نمیدونم چی بگم هر چی که می خواهی بگو

ساکت و سردی چرا

سردی آوردی چرا

با دل خسته من چرا بد کردی چرا؟

دل تو پیش دل خسته و رنجور نمیاد

سنگو شیشه که با هم جور نمیاد

به شب تیره و افسرده ی آزرده دلان

غمو تاریکی میاد نور نمیاد

ساکت و سردی چرا

سردی آوردی چرا

با دل خسته من چرا بد کردی چرا؟


خستم خیلی...!

سلام امروز دوباره بعد مدت ها اومدم به مخفیگاهم سر بزنم آخه می دونین هر وقت می ترسم از دنیای اطرافم اینجا میام به محفیگاه تنهاییام... زندگیم داره میگذره با سرعت برقو باد، سرم شلوغه اطرافم شلوغه... اما این فکر مثل خوره افتاده به جونم که دارم یکی یکی اطرافیانمو از دست می دم شاید من عوض شدم شاید من بد شدم شاید من دیگه اون هانیه که باید باشم نیسم واسه همینم حس می کنم زندگیم داره تکراری می شه وجودم تکراری هرچند اونایی که دوسشون دارم بم یادآوری می کنن اینجوری نیس... امروز حس کردم خیلی دارم همرو اذیت می کنم شدم یه بار یه باره سنگین رو دوش اطرافیان چقد تحمل کنن یه دختر دیوونرو که خنده و گریش معلوم نیست... چقد تحمل کنن آدمی که می خواد خوب باشه اما حتی خوب بودنم بلد نیست... گاهی زندگی بوی تعفن می گیره گاهی من بوی آدمای راکدو می دم گاهی حالم از خودم بهم می خوره و گاهی با تمام وجود واسه خودم اشک می ریزم که اینقد بی کسم... در عین اینکه کساییو دارم... فکر آینده داره خوردم می کنه.... آدما می خوان من درکشون کنم و من گاهی واقعاً نمی تونم... دارم نقش بازی می کنم نقش دختری که می خنده ناراحت نمی شه اما منم آدمم منم از بقیه ناراحت می شم اما می بخشم چون تحمل ندارم چون باره نبخشیدن کسی خیلی برام سنگینه... من حتی بلد نیسم اطرافیانمو تنبیه کنم وقتی خستم از دستشون خودمو کم می کنم ... من حتی حق ندارم از حقم صحبت کنم چون می ترسم آره می ترسم اگه از حقم بگم همه ولم کنن نمی خوام تنها شم چون روزی که تنها بشم روزه مرگ من... همه فک می کنن وقتی می گم تنها شم یعنی کسی دور و برم نباشه نه من روزی تنها می شم که اطرافیانم منو ول کنن نه اینکه به سر و سامون برسن من واقعا اون روز تنهام اون روز حس پوچی می کنم.... وای که چقد دلم پره از همه از زمین و زمان از اینکه حتی نمی تونم بگم خداااایا کوشی گاهی که حالم بد می شه و درد می کشم حس می کنم دارم تقاص پس می دم اما من واقعا همیشه سعی کردم آدم خوبی باشم و به کسی بدی نکنم یعنی واقعا نبودم .... نمی تونم حرف بزنم نمی تونم واضح بگم مشکلم چیه حتی بلد نیسم حرف بزنم وقتی حرف می زنم همه بم می خندن مشکلاتم مسخرست از نظرشون اما ذهن من خیلی پیچیدست افکاره داخلشم پیچ در پیچ ... می خوام به تک تک دوسام بگم که چقد دوسشون دارم حتی اگه اونا دیگه منو دوس نداشته باشن و چقد دلم می خواد باشن حتی اگه اونا نخوان دیگه من باشم....