
دفترش را باز کرد... بوی گلهای درون
دفتر فضارا عطر آگین کرد....
دستی به روی نوشته هایش کشید....
آرامشی تمام وجودش را فرا گرفت.....
قطره ای اشک به روی گونه هایش
لغزید....
دفتر را بست.... حتی یارای خواندن یک
سطر از نوشته های خودش را نداشت...
در سردرگمی عجیبی غوطه ور بود...
یک قهوه ی گرم در این هوای سرد
زمستانی شاید می توانست وجودش را آرمش بخشد...
به آشپزخانه رفت و با یک لیوان قهوه
به سوی پنجره رفت....
بخار روی پنجره را زدود... برف تمام
شهر را سفید پوش کرده بود...
لرزَش گرفت... به کنار شومینه رفت....
نگاهش با شعله های آتش گره خورد....
به یاد اولین روز دیدارشان افتاد...
آن روز هم هوا سرد بود...
برای فرار از سرمای هوا با عجله در
حال راه رفتن بود....
زمین به شدت لغزنده بود...
ناگهان پاهایش لیز خورد و به روی زمین
افتاد....
پایش به شدت درد می کرد...
رهگذران به توجه به ناله های دختر
جوان در حال فرار از این گرگ سرما بودند...
پسری همراه با زنی در حال عبور بود...
زن به دختر نگاهی از سر محبت
انداخت...
از او پرسید کمک می خواهد و به او کمک
کرد تا بایستد...
اما درد پایش بیشتر از یک کوفتگی
معمولی بود... پایش بر اثر ضربه شکسته بود...
زن به همراه پسرش دختر را به
بیمارستان بردند و در آنجا پایش گچ گرفته شد....
و این چنین دو نگاه و دو دل به هم گره
خورد...
دوستش می داشت اما انگار دست روزگار
همه چیز را دگرگون کرد...
همه چیز خراب شد....
بر اثر یک سوء تفاهم ساده همه زندگیش
به بازی کشیده شد...
امروز یک سال از آخرین سلام و خداحافظ
می گذرد....
به سراغ دفتر روزهای خوشش می رود...
دفتر را با خود به کنار شومینه می
آورد...
دفتری که حکم سند زندگیش را دارد...
حتی نمی تواند یک سطر از این زندگی را
فراموش کند....
تمام این یک سال به امید بازگشت بود و
امروز...
امروز تمام امیدش به ناامیدی مبدل
گشته بود...
یک سال تمام را به سوگواری نشسته بود و
مثل دختر بچه ای که عروسکش را از او گرفته باشند ماتم تمام وجودش را فتح
کرده بود...
او در تمام این مدت فکر می کرد بیمارش
در کما فرو رفته و امیدی به بازگشت داشت....
و امروز به او گفته بودند بیمارت برای
همیشه دار فانی را وداع گفته....
باید با او خداحافظی می کرد...
پس بعد از قدم زدن های مکرر در خانه
دوباره به سمت دفترش بازگشت....
دفتر را بازکرد و تک تک سطورش را با
جان و دل در وجودش برای خودش نواخت...
پس از اتمام هر صفحه، آن صفحه را به
دامن آتش شومینه راهی می کرد...
در آخرین صفحه دفتر دو چیز خودنمایی
می کرد....
عکس او بود... عکس کسی که تمام زندگیش
بود و اکنون دیگر به او تعلق نداشت...
عکس را با تمام وجود نگاه کرد و با
خاطرات خوبش وداع کرد...
او را و خودش را بخشید...
عکس را هم راهی آتش کرد....
و اکنون آخرین چیز باقی مانده کارت
دعوتی بود که برای او فرستاده شده بود...
کارت عروسی.... عروسی که به جای نام
او اکنون نام عروس دیگری بر آن حک شده بود....
کارت را باز کرد و سطر به سطر آن را
نیز خواند...
او را برای همیشه به عروسش بخشید....
پس از یک سال توانست برای همیشه با او
وداع کند... با اویی که دیگر متعلق به او نبود....
احساس خلاء خوشایندی در تمام وجودش
شروع به ریشه دواندن کرد....
لباسش را عوض کرد و رفت تا در جشن
عروسی آسمان هم شریک باشد....
او در لباس سفید عروسی آسمان محو
شد....