دستان خالی

اینبار نه عشقی هست نه شکستی....

نه دلی نه دوست داشتنی....

اینبار اومدم تا از تو بگم....

از تویی که فکر می کنم فراموشم کردی...

از تویی که هرچی بلندتر صدات می کنم انگار کمتر جواب می شنوم....

می بینی دستامو خالیِ.....

به قول فروغ سهم من آسمانی است که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد....

نگام کن.... هیچی ندارم.... دستامو ببین....

می شنوی اینا صدای بغض آلوده منِ....

می بینی اینا اشکامِ....

اگه می بینی چرا خودتو به ندیدن می زنی....

خسته شدم از خیلی چیزا....

پس کی نوبت من می رسه....

این بار نیومدم تا حرف از چیزایی بزنم که تو ذهنمِ....

اینبار اومدم تا از چیزایی بگم که تو این دل بدبخت مونده....

دیگه طاقت هیچ چیزو ندارم....

می خوام به آرامش برسم....

اینبار اومدم تا تو خونه ی خودم تا تو خلوت خودم با تو ....با تو که می گن خدایی حرف بزنم...

می گن تو همه چیزو می دونی اما دونستن خالی به چه دردی می خوره...

من ازت کمک می خوام.... من ازت کمک خواستم یادتِ...

یادت که نرفته شبایی که تا صبح اشک ریختم....

دلم بدجور پُره خدایا بدجور....

دیگه حتی اشک هم پاسخ گوی این دل دردمند نیست....

از چی بگم تو بگو....

من دیگه حتی حرفی برای گفتن ندارم....

می خوام داد بزنم می خوام جیغ بکشم که خستم....

من فقط خستم همین.....

دختری در باران

نزدیک خونمون که می شم صدای جیغ و داد رو به خوبی حس می کنم...

صدای مادرمِ که داره فریاد می کشه... به در که نزدیک می شم پُره از  پارچه های سیاه....

باورم نمی شه... اسم منِ که روشون حک شده...

ولی من که زندم...

یعنی.... نه.... حتی باورشم سخته....

من مُردم... پس....

همه چیز تموم شده.... در حالی که عرق سردی رو تنم نشسته از خواب می پرم...

بدنم داره می لرزه.... ترسیدم.....

پا می شم چون از هجوم خواب می ترسم... از خوابهایی که چند وقته شب و روزمو ازم گرفته....

شبا به سختی می خوابم و کابوس مهمون چندین و چند شبم شده....

اما این دو روزِ آخر از بقیه روزها خیلی سخت تر گذشته....

دلشوره ی عجیبی تو این چند روز وجودمو فرا گرفته....

روح و جسمم درگیره این دلشوره ی لعنتیِ....

دلم می خواد برم یه جای بلند و فریاد بکشم....

یه جا که تا آسمون راهی نباشه....

در این هوای بهاری بهتر است تا نفسی تازه کنم....

به بیرون می زنم تا ساعاتی را با خود خلوت کنم....

تازه راه افتادم که بارون بهاری شروع به باریدن می کنه...

چقدر این بارون دوس دارم..... نوازش بارون آرومم می کنه....

و بغض چند روزمو آزاد می کنم....

چند روزه که نگرانشم ازش هیچ خبری نیست....

و عجیب اینکه این چند شب خوابام همشون به مرگم ختم می شه....

احساس می کنم به آخر خط رسیدم....

به خودم میام دارم به کجا می رم....

به اطرافم نگاه می کنم... دارم به طرف خونشون می رم....

دارم سعی می کنم تا خودمُ برای هر خبری آماده کنم....

نزدیکای خونشون احساس فلجی بهم دست می ده...

من منتظر این خبر نبودم.... خودمُ برای این خبر آماده نکرده بودم....

وقتی به خونشون می رسم قیافه ی ماتم زده دوستشو می بینم....

نگاهم می کنه و سرشو به زیر میندازه....

خدایا چشمام درست می بینن....

کاش کور بودم و نمی دیدم آنچه را که بر قلبم خنجر می کشید....

قلبم به درد عجیبی دچار شده....

این حجله و اون عکس.... خودشِ که داره بهم می خنده....

با آرامش همیشگیش....

با دیدن عکسش حس جنون دارم....

او رفته بی خداحافظی با من.....

دلم می گیرد... از او... از خودم.... از خدا....

به عقب بر می گردم...

با عجله شروع به دویدن می کنم بی هیچ هدفی....

و اینبار....

........

صدای خوردن دختری به ماشین...

مردم هراسان به خیابان ریخته اند...

راننده ترسیده است.... داد می زند... قسم می خورد...

او خودش بی حواس به خیابان آمد....

دختر در دم جان می دهد....

بی رخصت دیدن یار....

من تمام شدم.....


متأسفم

سرمُ بیشتر توی بالش فرو می برم اما صدای زنگ خوردن ممتد گوشی باعث اذیت بیشترم می شه....

به ناچار از خواب پا می شم می رم به سمت گوشی... خودشِ به صورت ممتد داره تماس می گیره....

نمی فهمم چی می خواد بگه یعنی هنوز حرفی برای گفتن مونده....

اصلاً حوصله هیچ کس و هیچ چیزو ندارم....

به سمت آینه می رم... با دیدن خودم وحشت می کنم.....

چشمانی پف کرده با موهایی ژولیده....

خوشحال می شم از اینکه کسی خونه نیست تا به خاطر قیافه نالانم سؤال پیچم کنه....

می خواهم آبی به روی دست و صورتم بزنم....

با برخورد قطرات آب با پوستم حسِ خاصی در وجودم ریشه می دواند....

احساس آدم بیهوشی را دارم که ناگهان با سیلی به خود آمده....

به سمت آشپزخانه می روم اما میلی به خوردن چیزی در خود حس نمی کنم....

تمام وجودم را تنها یک چیز فرا گرفته چرا؟؟!

چرایی که خود حس می کنم جوابی ندارد....

به اتاق برگشته و لباسم را عوض می کنم تا به بیرون بروم....

در عرض چند دقیقه حاضر می شوم و خود را به نزدیک ترین پارک نزدیک خانه می رسانم....

هوا آفتابی است اما سوزش سرما را به خوبی می توان احساس کرد...

به روی نیمکتی تنها می نشینم....

دختر و پسری را دست در دست هم می بینم و این مرا به روز قبل می بَرد....

دوباره همه چیز برایم زنده می شود....

او خودش بود که با آن دختر دست در دست هم و شانه به شانه هم در حالی که خنده شان مثل خنجری در قلب کوچک من فرو می رفت، در حال قدم زدن در پارک بودند....

قیافه دوستانم را به خاطر میاورم همگی همچون چوب های خشک زده ساکت شدند....

کسی حتی جرأت صحبت به خود را نمی داد....

روز قبل در حالی که سر دردِ شدیدی داشتم به اصرار دوستانم برای بهبود حالم با آنها همراه شدم....

و آنها در آن لحظه همگی پشیمان از اصرارهای بی حدشان....

و من درد کشیده در حالی که می دانستم خودم آن دو را با هم آشنا کرده بودم...

قطره ای اشک از گونه ام جاری شد....

نمی توانستم از جایم تکان بخورم... احساس بی وزنی شدید تمام وجودم را در برگرفته بود...

سرم به شدت احساس سنگینی می کرد... و ایستادن به روی دوپا در آن لحظه از هر کاری دشوارتر می نمود....

به سختی ایستادم و به سمتشان رفتم....

با دیدنم شوکِ شدند.... آنها هم حرفی برای گفتن نداشتند....

برای چند لحظه سکوتی در بینمان حکم فرما شد...

و در حالی که به سختی بغض خود را فرو می خوردم سرم را به زیر انداخته و به سمت خانه راهی شدم....

شب تلخی را پشت سر گذاشته بودم و اکنون نمی دانستم که او از من چه می خواهد...

من او را بخشیده بودم... چون غیر از این کاری نمی توانستم بکنم....

به خود می آیم ساعتی است که تنها به روی آن نیمکت نشسته ام....

پیرزنی در کنارم نشسته و من حتی حضورش را درک نکرده بودم....

وقتی به خود می آیم رو به من می کند...

دستمالی به من می دهد...از او می پرسم برای چه؟؟!

می گوید سیل شدیدی در راه است....

منظورش را نمی فهمم... نگاهش می کنم...

می گوید چشمانت دیگر توانایی نگه داشتن این سیل را ندارد....

نمی خواهی آزادش کنی....

تازه همه چیز برایم روشن می شود....

سر به زیر می اندازم....

و او به من می گوید ببخش... هر آنچه تورا آزار می دهد را ببخش....

ببخش و رها کن... سپس می رود....

گوشی را از کیفم در می آورم.... او چندین بار تماس گرفته...

در حالی که گوشی در دستم است او دوباره شروع به تماس می کند...

این بار دکمه را فشار می دهم.... و تنها یک چیز را می شنوم....

متأسفم.....

عروسی آسمان


دفترش را باز کرد... بوی گلهای درون دفتر فضارا عطر آگین کرد....

دستی به روی نوشته هایش کشید....

آرامشی تمام وجودش را فرا گرفت.....

قطره ای اشک به روی گونه هایش لغزید....

دفتر را بست.... حتی یارای خواندن یک سطر از نوشته های خودش را نداشت...

در سردرگمی عجیبی غوطه ور بود...

یک قهوه ی گرم در این هوای سرد زمستانی شاید می توانست وجودش را آرمش بخشد...

به آشپزخانه رفت و با یک لیوان قهوه به سوی پنجره رفت....

بخار روی پنجره را زدود... برف تمام شهر را سفید پوش کرده بود...

لرزَش گرفت... به کنار شومینه رفت....

نگاهش با شعله های آتش گره خورد....

به یاد اولین روز دیدارشان افتاد...

آن روز هم هوا سرد بود...

برای فرار از سرمای هوا با عجله در حال راه رفتن بود....

زمین به شدت لغزنده بود...

ناگهان پاهایش لیز خورد و به روی زمین افتاد....

پایش به شدت درد می کرد...

رهگذران به توجه به ناله های دختر جوان در حال فرار از این گرگ سرما بودند...

پسری همراه با زنی در حال عبور بود...

زن به دختر نگاهی از سر محبت انداخت...

از او پرسید کمک می خواهد و به او کمک کرد تا بایستد...

اما درد پایش بیشتر از یک کوفتگی معمولی بود... پایش بر اثر ضربه شکسته بود...

زن به همراه پسرش دختر را به بیمارستان بردند و در آنجا پایش گچ گرفته شد....

و این چنین دو نگاه و دو دل به هم گره خورد...

دوستش می داشت اما انگار دست روزگار همه چیز را دگرگون کرد...

همه چیز خراب شد....

بر اثر یک سوء تفاهم ساده همه زندگیش به بازی کشیده شد...

امروز یک سال از آخرین سلام و خداحافظ می گذرد....

به سراغ دفتر روزهای خوشش می رود...

دفتر را با خود به کنار شومینه می آورد...

دفتری که حکم سند زندگیش را دارد...

حتی نمی تواند یک سطر از این زندگی را فراموش کند....

تمام این یک سال به امید بازگشت بود و امروز...

امروز تمام امیدش به ناامیدی مبدل گشته بود...

یک سال تمام را به سوگواری نشسته بود و مثل دختر بچه ای که عروسکش را از او گرفته باشند ماتم تمام وجودش را فتح کرده بود...

او در تمام این مدت فکر می کرد بیمارش در کما فرو رفته و امیدی به بازگشت داشت....

و امروز به او گفته بودند بیمارت برای همیشه دار فانی را وداع گفته....

باید با او خداحافظی می کرد...

پس بعد از قدم زدن های مکرر در خانه دوباره به سمت دفترش بازگشت....

دفتر را بازکرد و تک تک سطورش را با جان و دل در وجودش برای خودش نواخت...

پس از اتمام هر صفحه، آن صفحه را به دامن آتش شومینه راهی می کرد...

در آخرین صفحه دفتر دو چیز خودنمایی می کرد....

عکس او بود... عکس کسی که تمام زندگیش بود و اکنون دیگر به او تعلق نداشت...

عکس را با تمام وجود نگاه کرد و با خاطرات خوبش وداع کرد...

او را و خودش را بخشید...

عکس را هم راهی آتش کرد....

و اکنون آخرین چیز باقی مانده کارت دعوتی بود که برای او فرستاده شده بود...

کارت عروسی.... عروسی که به جای نام او اکنون نام عروس دیگری بر آن حک شده بود....

کارت را باز کرد و سطر به سطر آن را نیز خواند...

او را برای همیشه به عروسش بخشید....

پس از یک سال توانست برای همیشه با او وداع کند... با اویی که دیگر متعلق به او نبود....

احساس خلاء خوشایندی در تمام وجودش شروع به ریشه دواندن کرد....

لباسش را عوض کرد و رفت تا در جشن عروسی آسمان هم شریک باشد....

او در لباس سفید عروسی آسمان محو شد....