
صبح طبق معمول
همیشه هستی خواب موندو به کلاس 8 صبح نرسید و ساعت 10اومد دانشگاه، نمی دونستم چم
شده ولی اونروز حوصله هیچکسو هیچ چیزو نداشتم، خودم خیلی ناراحت بودم چون با هستی
خیلی بد برخورد کردم اما نمی دونم چرا هر کار می کردم نمی شد دل شوره ی عجیبی
داشتم نمی دونستم چه سرنوشتی در انتظارمِ اما انگار دلیل دلشوره هام الکی نبود.
اونروز ساعت 3 کلاسمون تموم شد قرار شد بعدش با هستی و کتی و
چند تا دیگه از بچه ها بریم یکم بچرخیم نمی دونم چرا اصلاً دلم نمی خواست برم اما
به اصرار بچه ها و اینکه حالم بد بود راضی شدم، به پیشنهاد بچه ها رفتیم پارک آب و
آتیش تا یه چرخی بزنیم وقتی رسیدیم پارک من که واقعاً حوصله نداشتم گفتم می رم می
شینم یه جا تا بچه ها برن یه چیزی بخرن، تازه نشسته بودم که دیدم گوشیم دوباره زنگ
خورد بازم خودش بود، دیگه داشتم دیوونه می شدم آخه از جون من چی می خواست. تلفنو
جواب ندادم، بچه ها داشتن میومدن که دوباره گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد با
عصبانیت گوشیو برداشتم:
-
چی می خوای ول نمی کنی؟
-
بابا چرا اینقد عصبانی هستی آخه؟
-
چون تو اعصابمو خورد کردی آخه چرا هی مزاحم می شی هان؟
-
باشه، حالا می خوام خودمو معرفی کنم. خوبه؟
-
آره عالیه خوب بگو می شنوم.
-
خوب اگه منو می خوای ببینی می تونی برگردی و کناره درختی که رو به روترو نگاه کنی.
بچه ها رسیده بودن که من با ترس برگشتم به سمت درخت، خدایِ من
اون آرش بود اون اینجا چیکار می کرد، باورش سخت بود یعنی کسی که این همه مدت داشت
منو اذیت می کرد آرش بود. نمی دونستم باید چیکار کنم فقط بهش زل زدم بچه ها تکونم
دادن چی شده که یهو مهتاب گفت: بچه ها پسرخالم اینجا چیکار می کنه؟
-
پسرخالت کیه مهتاب؟
-
همون پسره که کناره درخته دیگه هستی جون، اسمش آرشِ، صبر کنین برم پیشش.
خدای من آرش پسرخاله مهتاب بود داشتم دیوونه می شدم. حالا مشخص
می شد که اطلاعات جدیدمو از کجا آورده.
مهتاب رفت و با آرش و دوستای آرش که همشونو می شناختم برگشت.
بچه ها آرش پسرخالم
بچه ها یکی یکی با آرش سلام و احوال پرسی کردن و من فقط نگاهش
می کردم. وقتی نوبت به سلام علیک من رسید نگاهش کردم و گفتم چرا آرش؟ فقط بگو چرا؟
-
چرا چی ترانه؟
-
چرا دوباره برگشتی؟ از من چی می خوای؟
-
خودتو. ترانه می دونی که مسخره گذاشتی و رفتی.
-
آرش بس کن. الان دیگه وقتش نیست.
-
صبر کن ببینم مگه شما دو تا همدیگرو می شناسین؟
-
آره این دو تا همدیگرو می شناسن. این دو تا قبلاً با هم دوست بودن یه سال پیش.
-
واااااااااااااااااای ترانه احسان چی می گه؟ آرش تو با ترانه دوست بودی؟ ترانه اون
دختریِ که به خاطرش با من دعوا کردی؟
-
آره این خانوم که اینجاست همون ترانه خانومِ معروفِ.
-
آرش بس کن.
-
ترانه تو حتی نزاشتی من از خودم دفاع کنم چرا؟ پای کسِ دیگه در میون بود نه؟
-
آرش اینجا جاش نیست. بعدم همه چی تموم شده.
-
تا به سؤالام جواب ندی هیچی تموم شده نیست.
-
باشه من به همه سؤالات جواب می دم اما اینجا الان نه.
-
پس کی؟ بری که رفتی. نه ترانه جان من به راحتی الان اینجا نیستم که بزارم بری.
قلبم تیرِ بدی کشید باید چیکار می کردم. می دونستم سمج تر از
این حرفاست. گفتم باشه اما اینجا نه فک نمی کنم مسائل ما چیزی باشه که بخواد بچه
هارم اذیت کنه.
-
باشه بیا بریم اونور.
-
آرش چرا ول کن نیستی؟
-
چون دوست داشتم ترانه اما تو منو و دوست داشتنمو زیر پا گذاشتی چرا؟
-
چون منو تو بهم نمی خوردیم آرش.
-
چرا کی اینو مشخص کرد هان؟ تو؟
-
آره من. پس کی قرار بود مشخص کنه؟
-
ترانه داری کفریم می کنی. من مگه چیکارت کردم که یهو گذاشتی رفتی؟
-
به خودت نگاه کن به رفتارات پر شدی از کینه و بدبینی. تو بدبینی آرش بدبین.
-
من بدبین نبودم و نیستم اینکه بهت می گفتم با کسی دیگه جز من نباش بدبینی بود؟ تو
می خواستی آزاد باشی که به حرفای من می گفتی بدبینی.
-
من خراب نیستم پس درست صحبت کن.
-
من می خوام تو برگردی همین.
-
بس کن آرش می فهمی بس کن.
-
نه بس نمی کنم.
سرم بدجوری گیج می رفت از دیشب که یه تیکه پیتزا خورده بودم تا
حالا و روز قبل اون چیزی نخورده بودم. قلبم خیلی درد می کرد حس کردم پاهام تحمل
وزنمو نداره. صدای آرش تو سرم پیچیده بود.
-
آرش من حالم خوب نیست خواهش می کنم دیگه بس کن.
-
ترانه این فیلما دیگه جواب نمی ده من حالم خوب نیستو من نمی تونمو. تو باید یه
دلیل قانع کننده بیاری همین. فهمیدی؟
-
نه نفهمیدم.
و بعد فقط یادم که افتادم روی زمین.
-
اینجا چی خبره؟ چرا سرم درد می کنه؟ چی شده؟
-
چیزی نیست ترانه جونم یهو ولو شدی عزیزم.
-
یعنی چی هستی یهو ولو شدی؟
-
خوب یعنی اینکه همش تقصیره اون پسرست دیگه اسمش چی بود آهان آرش. تو باهاش دوست
بودی؟
-
آرش. الان کجاست؟ آره دوس بودم.
-
هیچی اگه خدا بخواد مهتاب یه دعوای درست و حسابی باهاش کرد و الان رفتن.
-
چرا اینجوری شد هستی؟
-
به به ببین خانوم بهوش اومدن. خوبی ترانه؟ با این دوست پسر عتیقت ماشالله بی
اعصابه ها.
-
کتی چی می گی؟ منو اون یه 5 ماهِ که بهم زدیم ولی اون نمی خواد باور کنه.
-
در هر صورت خیلی قاطیه.
-
آره اصلاً واسه همینم باهاش بهم زدم. خیلی بدبینِ.
-
خودتو اذیت نکن عزیزم ولش کن فعلاً به هیچی فکر نکن.
-
سِرُمتم که دیگه تمومه. کتی برو به پرستار بگو بیاد.
-
باشه من رفتم.
اون شب وقتی رسیدم خونه خیلی خسته بودم نمی دونستم چجوری می تونم
شر آرشو از سرم باز کنم. ساعت 9 بود که دیدم گوشیم داره زنگ می زنه مهتاب بود.
-
الو
-
الو سلام مهتاب جون
-
سلام ترانه، خوبی؟
-
آره خوبم گلم، تو خوبی؟
-
من خوبم، ترانه ببخشید من واقعاً نمی خواستم اینجوری بشه. من نمی دونستم این آرش
با تو دوست بوده. حالا می فهمم چرا وقتی دفعه اول عکس دسته جمعیمونو دید رنگش پرید
و دست گذاشت روی عکس تو. حالا می فهمم چرا واسش جذاب بود و الان می دونم که شمارتو
از گوشیه من برداشته. خیلی متأسفم ترانه.
-
این چه حرفیه مهتاب جون. من خودم آرشُ خوب می شناسم. می دونم که دنبال چیه. خودتو
ناراحت نکن باید یه جوری باهاش کنار بیام.
-
نگران نباش اینقد ناراحته که داره دیوونه می شه.
-
ناراحت؟ چرا ناراحت؟
-
چون فکر نمی کرد حالت بد شه.
-
عجب.
-
حالا برو استراحت کن فردا باهم صحبت می کنیم.
-
باشه عزیزم. شبت بخیر.
-
شب بخیر
اون شب به زور افکارم جمع کردم تا بخوابم. تازه رفته بودم تو
رختخواب که دیدم ترنم اومد. پاشدم رفتم اتاقش.
-
اجازه هست بیام داخل
-
آره بیا
-
خوبی ترنم؟
-
آره یعنی نه. چطور؟
-
نمی خوای بگی چته؟ چرا دیشب گریه کردی؟
-
هیچی.
-
اگه دوست نداری اذیتت نمی کنم اما بهتره بگی نزار اذیتت کنه. من برم
-
ترانه
-
جانم
-
ترانه باورت می شه فرشاد زن داشته؟
-
چی؟؟
-
فرشاد زن داشته دیروز باهاش بیرون که بودم بهم گفت.
-
یعنی چی پسره احمق تا حالا یادش نبوده زن داشته؟
-
چرا با من اینکارو کرد؟
-
از بس من و تو بدشانسیم اگه بهت بگم که امروز وقتی بیرون بودم اون مزاحم دوباره
زنگ زد و خودشو بهم نشون داد چی می گی؟
-
یعنی چی خوب کی بود؟
-
آرش
-
چی آرش؟
-
آره آرش. من امروز بیمارستان بودم اینقد حالم بد بود که بیهوش شدم.
-
جدی داری می گی؟ عجب بابا.
-
بی خیال این پسرا. گشنت نیست؟
-
چرا خیلی
-
خوب پس پاشو لباساتو عوض کن بیا یه چیز بخوریم.
اون شب بعد اینکه کلی با ترنم حرف زدم خوابیدم
اما فکرم از آرش دور نمی شد.