سیاهی..........

وقتی به اطرافم نگاه می کنم فقط سیاهی می بینم.....

پس چی شد.... چرا همه چی یهو سیاه شد....

اینجا کجاست؟ چرا یهو افتادم تو این دالون؟

سردِ... خیلی سردِ بدنم یخ کرده حس می کنم استخونام داره یخ می زنه...

سرما تا مغزو استخونم نفوذ کرده....

حس می کنم یکی هولم داده این تو....

چرا اینجا اینقدر سیاهه.... چرا نوری نیست....

چرا هیچی یادم نمیاد....

چرا تنهام؟ چرا یهو تنها شدم؟

چرا منو پرتاب کردی؟

آره داره یه چیزایی یادم میاد...

من و تو با هم بودیم و تو یهو هولم دادی....

من می ترسم اما تو دیگه برات مهم نیست....

من داد می زنم و تو می خندی....

توی ذهنم هر چی مرور می کنم به جوابی نمی رسم....

یعنی چون دوست داشتم پرتم کردی...

هولم دادی....

خدایا من اینجا تنهام.... حس بدی دارم....

احساس می کنم بدنم زخمیِ...

سوزشی توی سینم حس می کنم....

روز زمین خون ریخته..... دستام خونیِ....

یکم اونورتر یه چیزی هست....

می رم جلو.... می زنم زیر گریه...

هق هقم می ره رو به آسمون....

خدایا کوشی پس؟ چرا نمی بینی هان؟

چرا بهم جواب نمی دی پس؟

بگم متنفرم..... بگم از کی متنفرم از این بنده های بی انصافت....

از اینی که قلبمو پرتاب کرده رو زمین.....

قلبم داره آروم آروم می زنه..... چرا از کار نمی افته؟

نگهم داشتی چیو بهم ثابت کنی؟

داد می زنم.... اما صدام به جایی نمی رسه...

اینجا تاریکه.... اینجا ظلمتِ.....

داری محاکمم می کنی؟

به چه جرمی؟ دوست داشتن؟

این رسمِ این دنیاییِ که آفریدی؟

اگه اینِ که پس دیگه دم از عدالت نزن که بنده هات هیچی از عدالت نمی دونن.....

بدنم داره یخ می کنه.... کامل یخ کرده....

دیگه حسی نداره.... یعنی دارم به آرزوم می رسم؟

صدا میاد.....

یکی پشت سرمِ.... می ترسم برگردم....

یه دستِ... یه دست به طرفم دراز شده....

می خواد کمکم کنه....

نه.... از همه  بدم میاد.... همه ....

دستشو نمی گیرم.... کشون کشون به راهم ادامه می دم....

صدا هنوز میاد.... اما من دارم دور می شم....

با یه قلبی که تو دستمِ.... توش پرِ کینس....

کینه بنده هات.....

قلبم کم کم داره سیاه می شه.... آره سیاه می شه....

تو سیاهش کردی... خدایا تو سیاهش کردی....

یه روز این سیاهی همه دنیاتو بر می داره.....

منو تو سیاهی رها کرد و رفت...

به جرم اینکه بهش گفتم دوست دارم....

تو سیاهی می مونم اما اونم می کشونم تو سیاهی....

برات متأسفم......

روزهای خوش (قسمت نهم)

-         بفرمايين اينم خونتون.

-         مرسي. خوب بياين بريم تو.

-         نه تو و نکيسا برين من و سياوش اينجا مي مونيم.

-         باشه، هر جور راحت ترين پس ما الان ميايم.

از ماشين که پياده شدم مثلِ دختراي خنگ خوردم زمين البته دست خودم نبود سرم خيلي گيج مي رفت، يادمِ قبلنم يه بار اينجوري شدم دمِ درِ دانشگاه يه بار از تاکسي که پياده شدم خوردم زمين راننده با شوک نگاهم مي کرد، از ماشين پياده شد گفت خوبين خانوم؟ چي شد يهو؟ حسابي آبروم رفت، گفتم چيزيم نيست، يه مدتي مي شد که سرگيجه هاي مداوم داشتم. اما دم ماشين سياوش خيلي بد خوردم زمين چون جلوي آپارتمانمون با کف دست رفتم تو پله ها، سياوش که مرده بود از خنده فک کنم اگه ولش مي کردي مي گفت يه بار ديگه اين کارو بکن فيلم بگيريم بلوتوث کنيم، ولي نيما و نکيسا شوکه بودن.

-         ترانه خوبي؟ چت شد؟

-         هيچي نمي دونم چه مرگمه

-         بسه سياوش چرا مي خندي؟

-         آخه نيما خيلي خوب خورد زمين ديدي خدايي؟

-         سياوش اين بچه حالش خوب نيست تو مي خندي؟

-         بابا به من چه اين لاجونِ

-         چي؟ خفه ي اصطلاحاتتم

-         قربون داداش نيما.

-         نکيسا بيا کنار من بلندش کنم. بلند شو ترانه جان

-         مرسي نيما جون

-         بيا ما هم باهاتون ميايم بالا چون حالت خوب نيست.

-         نيما تو برو من ماشينو پارک کردم ميام.

-         باشه. بريم.

-         نکيسا تو کيفم که دستتِ کليدِ خونس در مياري؟

-         آره عزيزم بيا.

-         مرسي.

داخل خونه که شديم سعي کردم به سرعت وسايلمو جمع کنم. چيزه خاصي که نمي خواستم از خونمون تا خونه عمومم خيلي راه نبود واسه همين مي شد بعداً دوباره اومد و چيزي برداشت. واسه همين دو دست لباس برداشتم و چند تا از کتابامو و گفتم بريم. اون شب بچه ها که ديدن حالم خوب نيست تصميم گرفتن که بريم سينما، و بعدم سياوش به زن عموم قول داده بود مارو شام ببره بيرون و گشنه نزاره مارو برد به يه رستوران و کلي اونجا سر به سرمون گذاشت، منم که در هيچ حالتي دست از جواب دادن بهش بر نمي داشتم بي نصيب نمي زاشتمش. بعد از اون با سياوش رفتيم و نيما و نکيسارو رسونديم و رفتيم خونشون. توي راه سياوش اول چيزي نگفت ولي بعد بهم گفت:

-         ترانه از همه شوخيا و اينا که بگذريم. نمي خواي بگي چي شده؟ چرا اينقد حالت بده؟ ديروز چي شده بود؟

-         چيزه خاصي نيست سياوش جان. خودتو ناراحت نکن

-         با من که ديگه بازي نکن. بعد اين همه سال خوب دختر عموي کوچولومو مي شناسم. پس ديگه به من دروغ نگو بگو چي شده؟

-         هيچي يعني آرش برگشته

-         چي؟ غلط کرده که برگشته پسره ي پررو. اذيتت کرد نه؟

-         نه. يعني اينجوريم نيست سيا جان، اون ديروز بعد اينکه با ديدنش حالم بد شد خيلي ناراحت شد و اين نامرو امروز داد به دخترخالش تا برام بياره.

-         دختر خالش؟ مگه تو اونو مي شناسي؟

-         آره قضيه خيلي پيچ در پيچِ دختر خاله ي آرش هم کلاسي منِ، اسمش مهتاب، خودم ديروز وقتي فهميدم شوکه شدم هر چند که مهتابم شوکه بود.

-         جدي؟ چه جالب و عجيب. در هر صورت اگه بازم اذيتت کرد به من مي گي، باشه؟

-         باشه. چشم

-         خوبه. دوست ندارم اينجوري ببينمت تو دختر شاد و سرحالي هستي، دوست دارم هميشه هم شاد ببينمت.

-         مرسي عزيزم.

-         خوب ديگه رسيديم. تو برو بالا البته اگه سرت گيج نمي ره. منم وسايلتو ميارم.

-         دستت درد نکنه.

اون شب بعد از اينکه رسيديم و با عموم و زن عموم سلام و احوال پرسي کرديم، معذرت خواستم و گفتم که خيلي خوابم مياد. عموم خنديد بيچاره باورش نمي شد برادرزاده ي شيطونش خسته هم بشه.

-         به دختر ما که خسته باشه ديگه ما چي بگيم.

-         نه عمو جون شما که به اين جووني.

-         به به زبون باز با همه زبون بازي با باباي منم زبون بازي؟

-         سياوش من کي زبون بازي کردم؟ دارم راست مي گم ديگه عموم به اين جووني خوش تيپي هم از تو خوشگل تره هم خوشتيپ تر.

-         قربونت برم دخترم. بيا خسته اي برو بخواب با اين سياوش بخواي دهن به دهن بزاري تا صب بايد بيدار باشي.

-         آره ترانه جان عموت راست مي گه اين سیاوش ول کن نيست وگرنه.

-         باشه سيمين جون. راستي ستاره و ترنم کجان؟

-         اونام نيم ساعت پيش رسيدن اينقد خسته بودن جفتشون خوابن. تو هم برو تو اتاق سياوش بخواب اين سياوش اينجا مي خوابه.

-         مامان يعني چي رسماً داري منو از اتاقم بيرون مي کني نيم وجب بچرو مي فرستي بره تو اتاق من، رو تخت من، بخوابه اون وقت پسرِ عزيزت بگيره رو زمين اونم وسط هال بخوابه؟ اين انصافه؟

-         آره پسرم انصافه

-         نه زن عموم من مي رم تو اتاق ستاره همون جا رو زمين مي خوابم ديگه.

-         حالا قهر نکن بيا برو بگير بخواب.

-         نه جدي مي گم سياوش.

-         باشه حالا که اصرار مي کني نرو

-         سياوش زشته آدم با مهمون اينطوري برخورد نمي کنه.

-         به من چه خودش مي گه. خوب تخت دوست داري برو بخواب به من چه اصلاً

-         سياوش ببينا اين برادرزاده من خوابش مياد اونوقت تو وايسادي سر تختت با من بحث مي کني؟

-         به من چه پدر من برادرزادت لوسِ

-         اي حسود!

-         خودتي!

-         خيلي خوب بحث نکنين برين بخوابين ديگه.

-         چشم مامان خانوم

-         چشمت بي بلا پسرم. برو ترانه جان

-         مرسي سيمين جون. شب بخير همگي

-         شب بخير. تو تخت من کوفتت شه. نه يعني خوش بگذره

-         سياوش

-         چشم نزنين خوب. شب بخير.

-         شب بخير!

روزهای خوش (قسمت هشتم)

-         خوب اينم که رفت. تو هم بشين بريم ديگه اه اه همش حرف مي زنه

-         سياوش خيلي پررويي مي دونستي؟

-         آره همه مي گن.

-         خدارو شکر که حداقل مي دونستي

-         واي بچه ها سرسام دادين

-         نکيسا يه چيز به اين بگو. نيما خيلي ساکت بودي؟

-         والا مگه تو و اين سياوش به کسي فرصتم مي دين؟

-         همش تقصيره سياوش، مگه نه نکيسا؟

-         نه. کي گفته؟

-         اوا نکيسا تو از من دفاع کن خوب.

-         عزيزم جفتتون لنگه همين.

-         مرسي واقعاً

-         از خداتم باشه مثل من باشي ترانه خانوم. خوب کجا بريم؟

-         خونه ما من وسايلمو بردارم ديگه.

-         نمي خواد وسيله مي خواي چيکار تو خونمون جا نداريم واسشون.

-         اصن نگه دار پياده مي شم.

-         عمراً

-         بچه ها بزن بزن نکنين. ترانه نکن شهاب داره رانندگي مي کنه خطرناکه.

-         به من چه تقصيره اينِ

-         نکن ديوونه تصادف مي کنم تو هم مي ميريا

-         حقت باشه

-         بابا نيما برو عقب اينو کنترل کن تا به کشتنمون نداده

-         ترانه نکن

-         نيما به من چه ببين اين هي ادا در مياره

-         راست مي گه نيما

-         سياوش خجالت بکش 25 سالته زشته اين کارا

-         اصلاً برو عقب بزار نکيسا بياد جلو

-         رورو برم پررو

-         ديدي نيما من هميشه مي گم اين سياوش پررويه

-         اون که آره ولي توهم مثل اوني عزيزم

-         اوااا نيما؟ سياوش مي خواي من بيام جلو؟

-         نه نه نه نه. مگه از جونم سير شدم. ايش ايش

-         پررو.

-         پررويي از خودتونه

-         خوب ديگه ساکت مي خوايم آهنگ گوش کنيم.

ديگه ساکت نشستم تو ماشين و باز فکرم رفت پيش آرش و اتفاقاتِ ديروز. عجيب اينکه از صب سردرد داشتم و به روي خودم نمياوردم ولي سردرد به سرگيجه و حالت تهوع تبديل شد. نمي دونم چرا يهو رنگم پريد فشارم افتاده بود شايد، ولي حالم خوب نبود.

-         ترانه حالت خوبه؟

-         آره نکيسا جونم، چيز خاصي نيست.

-         چيزي شده ترانه؟ چرا اينقد رنگت پريده؟

-         نمي دونم نيما فک کنم يکم فشارم افتاده.

-         نه بابا داره خودشو لوس مي کنه.

-         واي چرا اينقد يخي تو دختر؟

-         نمي دونم.

-         مثل اينکه جدي جدي حالت بده. چي شدي يهو؟ ديشبم که اونجوري حالت بد بود.

-         ديشب؟

-         آره بابا اين ديروز عصر حالش بهم مي خوره با دوستاش بيرون بوده بيهوش ميشه مي برنش بيمارستان زير سِرُم

-         آره ترانه؟ آخه چرا دختر؟

-         چيزه خاصي نبود نيما جان اين سياوش داره گندش مي کنه.

-         خودتم مي دوني که گندش نمي کنم و تازه اينا همه چيز نبوده چون من اينو ازترنم شنيدم و مي دونم که به اونم کمو زياد گفتي.

-         خوب سياوش بزن يه جا يه شکلاتي چيزي براش بخريم، نکيسا راست مي گه دستاش يخه يخه.

-         باشه الان.

-         اينجا يه مغازس نگه دار سيا.

-         باشه.

نيما پياده شد و با يه عالمه شکلات و بيسکويت و آب ميوه برگشت.

-         به به واسه ما هم خريدي ديگه؟

-         نخير همش مال ترانس

-         بابا خوب خفه مي شه اين همه بخوره که مي خواي بکشيش؟

-         دست نزن ببينم

-         سياوش راست مي گه نيما اين همه خوراکي چرا خريدي من يه دونه شکلات بسمه

-         نه بخور خيلي بدجوري شدي، عين گچ شدي.

-         راست مي گه بخور آدم مي بينتت مي ترسه بخور شايد يکم بهتر شي

-         سياوش خجالت بکش ترانه حالش خوب نيست.

-         چشم خانوم معلم نکيسا

-         تو رانندگيتو کن.

-         چشم قربان

چند دقيقه بعد دم خونه بوديم.

روزهای خوش (قسمت هفتم)

-         فک فاميلاتونم عينِ خودتن نه؟!

-         مگه من چمه شهاب؟

-         چت نيست گوشِ. والا ديگه از تو خل مشنگ ترم هست تو کل اين دانشگاه خدايي؟ نه خودت بگو؟

-         خوب بزار ببينم. ممممم نه پيدا نکردم. اوااا چرا پيدا کردم تو.

-         بيا مي خنده ديوانه. تا دو دقيقه پيش من بودم گريه مي کردم ديگه؟

-         اون دو دقيقه پيش بود الان الانِ پسرم.

-         از دست تو من که موندم والا. راستي پسر عموت خونه خاليو ياد آوري کرد.

-         شهااااب روتو برم والا.

-         باشه بابا عصبي. بيا اينم دوستات.

-         به به ببين کي اينجاست خوبي خانوم؟

-         مرسي کتي جون ولي فک کنم تو با غذايي که خوردي بهتري نه؟

-         اون که بله مي دوني که علاقه ي خاصي به غذا دارم.

-         بچه ها پاشيد بريم سرِ کلاس.

-         باشه هستي جون بريم.

 اون روز بعد کلاسا يکم با بچه ها شروع کرديم حرف زدنو خنديدن که ديدم باز سياوش داره زنگ مي زنه مطمئن شدم که رسيده و دم درِ دانشگاهِ.

-         بچه ها من ديگه بايد برم شماها نمياين؟

-         چرا بريم ديگه. تو مگه کجا داري مي ري؟

-         گفتم که کتي بابام نيست بايد برم خونه عموم، اين پسرعمو خل مشنگم اومده دنبالم. بياين بريم درِ در ببينينش خيلي بچه باحاليه تهِ خندس.

-         باشه بريم.

-         شهاب نمياي پاشو ديگه.

-         باشه بابا صبر کن.

دم در که رسيدم ديدم نکيسا و نيما و سياوش وايسادن کنار ماشين منتظر من. باهاشون سلام عليک کردم و بچه هارو بهم معرفي کردم.

-         خوب بچه ها اين آقاي بدتيپ نه ببخشيد خوش تيپ و گل سياوشِ، اون يکي آقا خوش تيپِ نيما، و اين دخترِ خوشگل دختر عموم نکيسا.

-         ايهيم اما اين ور. از کوچيک به بزرگ نه اول دخترا اصلاً بعد پسرا. اين خانوم کوچولو هستي دوستم که هميشه مي گم، اين يکي کتي که هميشه مي خنده، اين يک پسر هم شهابِ که فک کنم ديگه همتون بشناسينش.

-         به به بله چرا نشناسيم. فک کنم کمتر کسي تو کل فاميل باشه که دوستاي تورو نشناسه ترانه جون.

-         سياوش يکم آبرو داري کن زشته آخه چقد بگم از نيما ياد بگير ببين چه جنتلمن وايساده.

-         نه اون هنوز نطقش باز نشده تازه اگه اون چيزي نمي گه واسه چيزِ ديگس مي دوني که.

-         سياوش من حساب تورو بعداً مي رسم.

-         ترانه تو فاميلتون همه منو مي شناسن نه؟

-         نه شهاب جون اين سياوش چرت مي گه. خوب تو اينقد گلي که من حرف مي زنم در موردت ديگه.

-         دروغ مي گه هميشه پشتت بد مي گه.

-         سيااااوش. نيما بابا اونو بکن داخل ماشين آبرومو برد.

-         حرص نخور، مي دوني که تو کلِ اين فاميل اگه کسيم حريف زبونِ سياوش بشه تويي.

-         نخند نيما خوب پس دستتو بزار جلوي دهنش.

-         يعني مي گي خفه شم ترانه؟ باشه باشه منو بگو که واقعاً که ديگه دلم تورو نمي خواد از زندگي من برو بيرون.

-         سياوش خدا خفت نکنه که اصلاً واست دوست و آشنا فرق نداره.

-         ترانه پسرعموت عينِ خودتِ تو که خودت خبر نداري ولي همين جوري پوست همه مارو تو دانشگاه مي کني.

-         شهاب راست مي گه ترانه. سياوش عينِ خودتِ

-         خدايي بچه ها؟

-         آره خدايي جدايي زير پل هوايي ديگه ديگه

-         سياوش حرف نزن خواهش مي کنم. شماهام نخندين بهش.

-         ترانه چرا اينقد حرص مي خوري عزيزم؟

-         آخه نکيسا جون مگه نمي بيني اين سياوش مثل اينکه زيادي زده.

-         ولش کن بچه با کلي ذوق مي خواسته بياد دنبالت ضد حال نزن بهش.

-         مگه مي خواسته بياد خواستگاريم با کلي ذوق تيپ زده.

-         اه اه اه من بيام خواستگاري تو؟ مگه از جونم سير شدم. نخير اولاً من هميشه خوش تيپم آوازه خوش تيپيم همه جا هست. تازشم تيپم مالِ چيزِ ديگس به خودت نچسبون.

-         اوه اوه نه بابا کي زنِ تو مي شه مغزِ خر بايد خورده باشه.

-         مي بيني که مي شن تا چشت دراد.

-         واي شما دو تا ديوانه اين به خدا.

-         به من چه نيما من مي گم اين سياوش ديوونس ديگه هميشه.

-         خودتو ناراحت نکن ترانه تو هم عينِ هموني.

-         دهه شهاب تو ديگه ضايع نکن که.

-         نه من طرفدارِ حقوق پسرام، بعدم طرفدارِ حق

-         قربونٍ پسر پرستيت.

-         خوب ديگه بچه ها من برم با پرهام قرار دارم.

-         قربونت کتي جون خوش بگذره سلام برسون.

-         پرهام کيه؟

-         به تو سياوش؟ فوضولي عزيزم؟

-         گفتم جمع وايساده بدونه خوب بدِ ما ندونيم ايشون بره پيشِ پرهام جون.

-         چه اين پسرعموت باحاله ترانه.

-         قربونت مالِ شما. قابل نداره.

-         هوووو مگه مالِ خودتِ بذل و بخشش مي کني.

-         پرهام دوست پسرمِ دعوا نکنين. پسرعموتم مالِ خودت بيشتر به خودت مياد.

-         واي نه به من مياد اي. من رفتم بچه ها خودکشي کنم.

-         خوب برو زودتر همرو معطل کردي برو خودکشي کن راحت شيم.

-         نه تورم مي برم سيا جون.

-         خوب ديگه من رفتم. هستيم با من مياد ميرسونمش

-         آره منم برم ديگه ترانه جون

-         باشه بچه ها جونم. مراقب خودتون باشين. تا هفته ديگه.

-         خداحافظ همگي.

-         خداحافظ.

-         خوب اينا که رفتن منم برم ديگه. خيلي خوشحال شدم از آشناييتون.

-         ما هم خوشحال تر مي شديم که اين ترانرو بياي بگيري ببري.

-         سياوش. مي شه فعلاً هيچي نگي.

-         نه

-         مرسي

-         خواهش مي کنم مي شه 1000 تومن.

-         رورو برم. باشه شهاب جون. مراقب خودت باش.

-         باشه گلم. تو هم همين طور. خداحافظ همگي.

-         خداحافظ.

روزهای خوش (قسمت ششم)

-         الو، سلام

-         سلام ترانه خوبي؟ دانشگاهي؟ کي رفتي؟

-         خوبم مرسي تو خوبي؟ آره دانشگاهم، ساعت 10:30

-         ببين ترانه، من الان اومدم خونه بابا زنگ زد بهم اونم الان خونس، واسش يه کارِ مهم پيش اومده داره مي ره اصفهان، گفت که من و تو بريم خونه عمو فرامرز، من دارم واسه خودم لباس بر مي دارم تو خودت مياي خونه بر مي داري يا بردارم؟

-         هان؟! خونه عمو اينا؟ نمي شه بمونيم خونه؟

-         نه گلم نمي شه مي دوني که کارش يه روزه نيست چند روزه واسه همين گفت بريد اونجا.

-         خيلي خوب نه من خودم مي رم خونه بر مي دارم بعد از ظهر.

-         پس اگه خواستي عصر بگو بيام دنبالت، باشه؟

-         باشه عزيزم. فعلاً. راستي به بابا بگو مراقبِ خودش باشه.

-         باشه گلم. خداحافظ

تلفونو که قطع کردم ديدم شهاب مثل اين پسر بچه هاي فوضول که چشاشون برق مي زنه داره نگاهم مي کنه، خندم گرفته بود، چقد دوسش داشتم خيلي پسر خوبي بود بهترين پسري که ديده بودم.

-         چيه شهاب چرا اينجوري نگاه مي کني؟

-         به به خونتون خاليه؟

-         شهاب برو گمشو پررو

-         نه جون ترانه، دارم مي گم بريم تميزش کنيم.

-         کوفت. نخند بينم. خجالت بکش. بابام گفته خونه نمونيم لولو خورخوره داره. فک کنم منظورش همين تو بودي

-         آره ديگه آخه روزا کبريت بي خطرم شبا هيولا نه؟

-         شهاب خجالت بکش.

-         اي بابا تو چرا اينقد زنگ خور داري اين يکي کيه ديگه؟

-         وااااا عجب پسر عمومه.

-         به به فهميده خونتون خاليه.

-         شهاااااااااااااااااااااب.

-         خوب بابا نزن جواب بده ببين من راست مي گم.

-         کوفت نگيري بچه.

....

-         الو، سلام

-         به به ترانه خانوم، خوبي ترانه؟ چطوري دختر؟

-         خوبم به لطف بي معرفتا. تو خوبي مهندس؟

-         مي خندي بيچاره بايد افتخار کني پسرعموت مهندسِ

-         همون چون افتخار مي کنم مي خندم. چه خبر چي شده يادي از دخترعموي خوشگلت کردي؟

-         فکر کن تو خوشگل باشي. کي بهت اعتماد به نفس کاذب مي ده؟ بهش بگو نکنه با دختر مردم اينکارو.

-         پررو. يه وقت کم نياريا.

-         قربونم بري. ترانه شنيدم عمو داره ميره سفر، الان ترنم زنگ زد خونمون با مامانم حرف زد، گفت دوتايي مياين اينجا.

-         خوب آره به تو چه عزيزم؟ خونه عمومِ

-         بچه پررو. به اين مامانم مي گم تو پرروييا مي گه اين چه حرفيه سياوش. خوب راست مي گم ديگه.

-         اون که چرت ميگي. خوب حالا گيرم بيام چي مي شه جاي تورو تنگ مي کنم؟

-         اگه گذاشتي يه روز بالاخره اون زبونتو مي برم همرو از شرش راحت مي کنم.

-         خوب باشه آرزو بر جوانان اصلاً عيب نيست عزيزم.

-         حالا بهم مي رسيم ترانه جون. ببين ترنم داره مياد اينجا بعدم مي خواد با ستاره بره بيرون. يعني الان ستاره داره با ترنم حرف مي زنه مي خوان برن مهموني جشن تولد دوستِ ستاره. ترنم گفت تو تا عصر کلاس داري.  مامانم گفت بيام دنبالت ببرمت خونتون وسايلتو برداري بعد بيارمت اينجا، البته من گفتم نمي برمت اونجا بعدش با اون دو تا خولو چل پسرعمو دختر عمو چرتتو مي گم قرار گذاشتم بريم بيرون. باشه؟

-         به به خدا به خير کنه تو يه دونه خودت کافي، چه برسه اون نيماي ديوانه هم بياد ولي نکيسا بياد دلم براش تنگ شده.

-         قربان شما. مي خواي زنگ بزنم نکيسا بياد کلاً من برم بميرم؟ خوبه؟

-         ديوانه. باشه اگه اينجوريه که خيلي خوبه. بيا. من ساعت 4:30 -5 کلاسم تمومِ. تو بياي کجا مياي؟

-         ميام دمِ دانشگاهتون ديگه همون حدودا. خوبه؟

-         عاليه. باشه مرسي سيا جونم.

-         واااااااااااي ترانه اين تويي باورم نمي شه. واي خدا به من گفت مرسي.

-         مسخره. جون تو جونت کنن درست بشو نيسي.

-         آخي خيالم راحت شد خودتي.

-         سياااااوش.

-         خوب بابا گوشم کر شد برو سر کلاست اصلاً ببينم.

-         چشم منتظرِ دستورِ قربان بودم.

-         پس مي توني بري. عصر مي بينمت

-         باشه قربونت. فعلاً

سياوش که تلفنو قطع کرد هنوز داشتم مي خنديدم.

روزهای خوش (قسمت پنجم)

صبح ساعت 10 يه کلاس داشتم و بعد بيکار بودم تا 3 که کلاس بعديم بود، وقتي از خواب پاشدم ديدم اصلاً حوصله ندارم از جام پاشم اين شد که گرفتم خوابيدم ساعت حدوداي 11 بود که از خواب پاشدم و حاضر شدم تا برم دانشگاه، ترنم رفته بود کلاس طراحيش و ماشينم برده بود البته اصلاً حوصله نداشتم تو ترافيک بشينم پشت فرمون واسه همين خودم راه افتادم به سمت دانشگاه. ساعت حدود 12:15 بود که رسيدم دانشگاه، تمام مسير فکرم پيش آرش، ترنم و فرشاد بود چي شده بود که يکي مي گفت منو اينقد دوست داره و ول نمي کرد و خواهرم يکيو دوست داشت و اون آدم بهش دروغ گفته بود. وقتي رسيدم دانشکده داشتم از پله ها مي رفتم به سمت بالا که ديدم يکي داره صدام مي کنه برگشتم ديدم مهتابه بهش سلام کردم.

- سلام

- سلام ترانه جونم، خوبي؟

- خوبم مرسي، تو خوبي؟ چه خبر؟

- هيجي، ترانه اين ماله توئه.

- اين چيه ديگه؟

- يه نامَس از طرف آرش. اون خيلي ناراحته گفت که ديگه نمياد سراغت فقط خواهش کرد که اين نامَرو بدم بهت تا بخونيش. اين جوري ديگه نمياد سراغت.

- مرسي عزيزم.

رفتم نشستم روي صندلي و پاکتو باز کردم. دست خطِ آرش بود نوشته بود:

سلام ترانه، اميدوارم خوب و خوش باشي. منو ببخش به خاطر اذيت کردناي اين مدت، راستش ديروز همه ي افکارم فرو ريخت. مي دوني تا ديروز فکر مي کردم تو به خاطر يه پسر ديگَس که منو ول کردي اما ديروز ديدم اينجوري نيست و تو واقعاً ديگه منو دوست نداري و نمي خواي. از روزي که با هم دوست شديم تا ديروز هيچوقت فکرشم نمي کردم دختري که مي پرستيدمش يه روزي با شنيدن صداي من و صحبت کردن با من حالش بد بشه. ترانه من واقعاً دوست داشتم و دارم ولي نمي دونم چرا اينجوري شد يه عالمه چرا توي ذهنمِ که نمي تونم بهشون جواب بدم اما ديگه مهم نيست انگار مدت دوستيه ما تموم شده. مراقب خودت باش ترانه ي دلنشينِ من....

وقتي خوندن نامه تموم شد حس کردم کسي رو به رومِ به جلوم که نگاه کردم ديدم شهابِ داره با شوک نگاهم مي کنه،

-         چي شده شهاب؟

-         هيچي. اينو تو نبايد بگي من بايد بگم. چي شده ترانه؟

-         چطور؟

-         آخه داري گريه مي کني.

-         من؟

-         آره تو. نگو که اينا گريه نيست حساسيتِ که مي زنمت.

-         بزار ببينم. آره راست مي گي چجوري گريه کردم خودم نفهميدم جالبه ها.

-         الکي نخند منم گول نزن بگو چي شده؟

-         هيچي يعني قضيش مفصله فقط بدون گريه الانم به خاطر اين نامَس.

-         اين نامه چيه مگه؟ مگه زمان قديمِ نامه ردو بدل مي کنين آخه.

-         نخند شهاب. خوب من که مي گم قضيش مفصله.

-         به بيا دوستتم اومد.

-         سلام هستي

-         سلام خوبين؟

-         من که خوبم شهابم فک کنم از من بهتره، مگه نه شهاب؟

-         بله دستور فرمودن حتماً خوبم ديگه.

-         راستي ببينم هستي تو کجا بودي مگه صُب کلاس نداشتي الان اينجا چيکار مي کني؟

-         خوب راستش نيومدم خوابيدم

-         مي خندي؟! خوب بچه حذف مي شي چقد غيبت مي کني آخه

-         خوب خوابم ميومد ديشب دير خوابيدم

-         از دست تو ولش کن. کتي کجاست؟ ازش خبر نداري؟

-         چرا رفته سلف

-         اي بابا اينم که سر و تهشو مي زني تو سلفِ، خيلي خوب پاشو بريم پيشش

-         ترانه کجا داري مي ري؟ داري منو مي پيچوني تو روي خودم؟ خجالت نمي کشي؟

-         نه شهاب جون اين چه حرفيه آخه

-         مي خندي؟ نخند ببينم دارم جدي باهات حرف مي زنم ترانه بايد واسم تعريف کني قضيه اين نامه چيه، تو ديروزم همينجور حالت بد بود، تازه از کتي شنيدم که ديروز بردنت بيمارستان، بايد همرو بگي ترانه

-         باشه شهاب جان، با اينکه چيز خاصي نيست ولي باشه بهت مي گم چون فک کنم من و تو از همه چيز هم خبر داريم. اما الان نه عصر باشه؟

-         آخه الان چيکار داري؟

-         هيچي دارم مي رم پيش کتي مي بيني که هستيم اينجا بيچاره وايساده معطل

-         نه ترانه من که قضيرو مي دونم مي رم از کتي جزورو بگيرم بيام بنويسم، بر مي گردم، شما همين جا باشيد، باشه؟

-         خيلي خوب مثلِ اينکه ديگه راهي نيست. باشه هستي جون پس مي بينمت.

-         خوبه، حالا بيا بشين تعريف کن.

-         باشه.

-         خوب بگو.

-         يادته واست از يه آرش نامي گفتم که قبلاً دوست پسرم بوده و .....

همه ي ماجرارو براش گفتم شهاب بهت زده نگام مي کرد آخرش که تموم شد گفت:

-          اين ديگه چه عاشق شيدايي ترانه، از کجا گيرش آوردي دختر؟

-         نخند شهاب، من خيلي ناراحتم. حس مي کنم در حقش خيلي بد کردم. اما من نمي خواستم اين جوري بشه، من فقط گفتم بهم نمي خوريم همين.

-         نه تو کارِ بدي نکردي ولي خوب اون هنوز نتونسته با اين قضيه کنار بياد. هر چند که بالاخره کنار مياد.

-         از بعدِ آرش نمي تونم با هيچ پسري دوست شم به شدت ترسيدم که بازم اين اتفاق بيفته.

-         ناراحت نباش. همه چي درست مي شه يکم زمان مي بره.

-         ايهيم. اميدوارم.

-         اين صداي تلفن منِ؟ اي بابا چرا پيداش نمي کنم

-         از بس تو کيفت هميشه شلوغ پلوغِ

-         آهان پيدا شد، ترنمِ

....

روزهای خوش (قسمت سوم)

صبح طبق معمول همیشه هستی خواب موندو به کلاس 8 صبح نرسید و ساعت 10اومد دانشگاه، نمی دونستم چم شده ولی اونروز حوصله هیچکسو هیچ چیزو نداشتم، خودم خیلی ناراحت بودم چون با هستی خیلی بد برخورد کردم اما نمی دونم چرا هر کار می کردم نمی شد دل شوره ی عجیبی داشتم نمی دونستم چه سرنوشتی در انتظارمِ اما انگار دلیل دلشوره هام الکی نبود.

اونروز ساعت 3 کلاسمون تموم شد قرار شد بعدش با هستی و کتی و چند تا دیگه از بچه ها بریم یکم بچرخیم نمی دونم چرا اصلاً دلم نمی خواست برم اما به اصرار بچه ها و اینکه حالم بد بود راضی شدم، به پیشنهاد بچه ها رفتیم پارک آب و آتیش تا یه چرخی بزنیم وقتی رسیدیم پارک من که واقعاً حوصله نداشتم گفتم می رم می شینم یه جا تا بچه ها برن یه چیزی بخرن، تازه نشسته بودم که دیدم گوشیم دوباره زنگ خورد بازم خودش بود، دیگه داشتم دیوونه می شدم آخه از جون من چی می خواست. تلفنو جواب ندادم، بچه ها داشتن میومدن که دوباره گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد با عصبانیت گوشیو برداشتم:

- چی می خوای ول نمی کنی؟

- بابا چرا اینقد عصبانی هستی آخه؟

- چون تو اعصابمو خورد کردی آخه چرا هی مزاحم می شی هان؟

- باشه، حالا می خوام خودمو معرفی کنم. خوبه؟

- آره عالیه خوب بگو می شنوم.

- خوب اگه منو می خوای ببینی می تونی برگردی و کناره درختی که رو به روترو نگاه کنی.

بچه ها رسیده بودن که من با ترس برگشتم به سمت درخت، خدایِ من اون آرش بود اون اینجا چیکار می کرد، باورش سخت بود یعنی کسی که این همه مدت داشت منو اذیت می کرد آرش بود. نمی دونستم باید چیکار کنم فقط بهش زل زدم بچه ها تکونم دادن چی شده که یهو مهتاب گفت: بچه ها پسرخالم اینجا چیکار می کنه؟

- پسرخالت کیه مهتاب؟

- همون پسره که کناره درخته دیگه هستی جون، اسمش آرشِ، صبر کنین برم پیشش.

خدای من آرش پسرخاله مهتاب بود داشتم دیوونه می شدم. حالا مشخص می شد که اطلاعات جدیدمو از کجا آورده.

مهتاب رفت و با آرش و دوستای آرش که همشونو می شناختم برگشت. بچه ها آرش پسرخالم

بچه ها یکی یکی با آرش سلام و احوال پرسی کردن و من فقط نگاهش می کردم. وقتی نوبت به سلام علیک من رسید نگاهش کردم و گفتم چرا آرش؟ فقط بگو چرا؟

- چرا چی ترانه؟

- چرا دوباره برگشتی؟ از من چی می خوای؟

- خودتو. ترانه می دونی که مسخره گذاشتی و رفتی.

- آرش بس کن. الان دیگه وقتش نیست.

- صبر کن ببینم مگه شما دو تا همدیگرو می شناسین؟

- آره این دو تا همدیگرو می شناسن. این دو تا قبلاً با هم دوست بودن یه سال پیش.

- واااااااااااااااااای ترانه احسان چی می گه؟ آرش تو با ترانه دوست بودی؟ ترانه اون دختریِ که به خاطرش با من دعوا کردی؟

- آره این خانوم که اینجاست همون ترانه خانومِ معروفِ.

- آرش بس کن.

- ترانه تو حتی نزاشتی من از خودم دفاع کنم چرا؟ پای کسِ دیگه در میون بود نه؟

- آرش اینجا جاش نیست. بعدم همه چی تموم شده.

- تا به سؤالام جواب ندی هیچی تموم شده نیست.

- باشه من به همه سؤالات جواب می دم اما اینجا الان نه.

- پس کی؟ بری که رفتی. نه ترانه جان من به راحتی الان اینجا نیستم که بزارم بری.

قلبم تیرِ بدی کشید باید چیکار می کردم. می دونستم سمج تر از این حرفاست. گفتم باشه اما اینجا نه فک نمی کنم مسائل ما چیزی باشه که بخواد بچه هارم اذیت کنه.

- باشه بیا بریم اونور.

- آرش چرا ول کن نیستی؟

- چون دوست داشتم ترانه اما تو منو و دوست داشتنمو زیر پا گذاشتی چرا؟

- چون منو تو بهم نمی خوردیم آرش.

- چرا کی اینو مشخص کرد هان؟ تو؟

- آره من. پس کی قرار بود مشخص کنه؟

- ترانه داری کفریم می کنی. من مگه چیکارت کردم که یهو گذاشتی رفتی؟

- به خودت نگاه کن به رفتارات پر شدی از کینه و بدبینی. تو بدبینی آرش بدبین.

- من بدبین نبودم و نیستم اینکه بهت می گفتم با کسی دیگه جز من نباش بدبینی بود؟ تو می خواستی آزاد باشی که به حرفای من می گفتی بدبینی.

- من خراب نیستم پس درست صحبت کن.

- من می خوام تو برگردی همین.

- بس کن آرش می فهمی بس کن.

- نه بس نمی کنم.

سرم بدجوری گیج می رفت از دیشب که یه تیکه پیتزا خورده بودم تا حالا و روز قبل اون چیزی نخورده بودم. قلبم خیلی درد می کرد حس کردم پاهام تحمل وزنمو نداره. صدای آرش تو سرم پیچیده بود.

- آرش من حالم خوب نیست خواهش می کنم دیگه بس کن.

- ترانه این فیلما دیگه جواب نمی ده من حالم خوب نیستو من نمی تونمو. تو باید یه دلیل قانع کننده بیاری همین. فهمیدی؟

- نه نفهمیدم.

و بعد فقط یادم که افتادم روی زمین.

- اینجا چی خبره؟ چرا سرم درد می کنه؟ چی شده؟

- چیزی نیست ترانه جونم یهو ولو شدی عزیزم.

- یعنی چی هستی یهو ولو شدی؟

- خوب یعنی اینکه همش تقصیره اون پسرست دیگه اسمش چی بود آهان آرش. تو باهاش دوست بودی؟

- آرش. الان کجاست؟ آره دوس بودم.

- هیچی اگه خدا بخواد مهتاب یه دعوای درست و حسابی باهاش کرد و الان رفتن.

- چرا اینجوری شد هستی؟

- به به ببین خانوم بهوش اومدن. خوبی ترانه؟ با این دوست پسر عتیقت ماشالله بی اعصابه ها.

- کتی چی می گی؟ منو اون یه 5 ماهِ که بهم زدیم ولی اون نمی خواد باور کنه.

- در هر صورت خیلی قاطیه.

- آره اصلاً واسه همینم باهاش بهم زدم. خیلی بدبینِ.

- خودتو اذیت نکن عزیزم ولش کن فعلاً به هیچی فکر نکن.

- سِرُمتم که دیگه تمومه. کتی برو به پرستار بگو بیاد.

- باشه من رفتم.

اون شب وقتی رسیدم خونه خیلی خسته بودم نمی دونستم چجوری می تونم شر آرشو از سرم باز کنم. ساعت 9 بود که دیدم گوشیم داره زنگ می زنه مهتاب بود.

- الو

- الو سلام مهتاب جون

- سلام ترانه، خوبی؟

- آره خوبم گلم، تو خوبی؟

- من خوبم، ترانه ببخشید من واقعاً نمی خواستم اینجوری بشه. من نمی دونستم این آرش با تو دوست بوده. حالا می فهمم چرا وقتی دفعه اول عکس دسته جمعیمونو دید رنگش پرید و دست گذاشت روی عکس تو. حالا می فهمم چرا واسش جذاب بود و الان می دونم که شمارتو از گوشیه من برداشته. خیلی متأسفم ترانه.

- این چه حرفیه مهتاب جون. من خودم آرشُ خوب می شناسم. می دونم که دنبال چیه. خودتو ناراحت نکن باید یه جوری باهاش کنار بیام.

- نگران نباش اینقد ناراحته که داره دیوونه می شه.

- ناراحت؟ چرا ناراحت؟

- چون فکر نمی کرد حالت بد شه.

- عجب.

- حالا برو استراحت کن فردا باهم صحبت می کنیم.

- باشه عزیزم. شبت بخیر.

- شب بخیر

اون شب به زور افکارم جمع کردم تا بخوابم. تازه رفته بودم تو رختخواب که دیدم ترنم اومد. پاشدم رفتم اتاقش.

- اجازه هست بیام داخل

- آره بیا

- خوبی ترنم؟

- آره یعنی نه. چطور؟

- نمی خوای بگی چته؟ چرا دیشب گریه کردی؟

- هیچی.

- اگه دوست نداری اذیتت نمی کنم اما بهتره بگی نزار اذیتت کنه. من برم

- ترانه

- جانم

- ترانه باورت می شه فرشاد زن داشته؟

- چی؟؟

- فرشاد زن داشته دیروز باهاش بیرون که بودم بهم گفت.

- یعنی چی پسره احمق تا حالا یادش نبوده زن داشته؟

- چرا با من اینکارو کرد؟

- از بس من و تو بدشانسیم اگه بهت بگم که امروز وقتی بیرون بودم اون مزاحم دوباره زنگ زد و خودشو بهم نشون داد چی می گی؟

- یعنی چی خوب کی بود؟

- آرش

- چی آرش؟

- آره آرش. من امروز بیمارستان بودم اینقد حالم بد بود که بیهوش شدم.

- جدی داری می گی؟ عجب بابا.

- بی خیال این پسرا. گشنت نیست؟

- چرا خیلی

- خوب پس پاشو لباساتو عوض کن بیا یه چیز بخوریم.

اون شب بعد اینکه کلی با ترنم حرف زدم خوابیدم اما فکرم از آرش دور نمی شد.

 

روزهای خوش (قسمت دوم)

کتی با هیجان وارد شد و هی بالا پایین می پرید...

کتی چی شده؟

وای ترانه با یه پسری آشنا شدم خیلی خوبه خیلی خوشگله
ترانه در حالی که می خندید گفت:

- نه جدی می گی یا داری شوخی می کنی؟ بازم یه پسر جدید؟ کتی جون عاشقتم با این دوست پسرات

- نه ترانه این دیگه فرق می کنه

- ترانه این کتی که می دونی از کیا خوشش میاد باید دید این یکی چه شکلیه

- آخه هستی جون از بس این کتی خوش سلیقس

- دِهه منو مسخره نکنین بچه ها شما باید پرهامو ببینین بعد ببینم بازم اینجوری می گین یا نه

- باشه کتی جون حالا چرا می زنی فعلاً بهتره بریم سرِ کلاس چون الان استاد می ره سره کلاس

استاد وارد کلاس شد و بعد از حضور غیاب شروع به درس دادن کرد. نیم ساعتی از کلاس گذشته بود که گوشی ترانه شروع به زنگ خوردن کرد.

- چی شده ترانه چرا رنگت پریده؟

- هیچی باز این پسرست مثلِ اینکه ول کنِ ماجرا نیست نمی دونم چیکارش کنم هستی

- ولش کن جوابشو نده

- می خوام اما می بینی که ول کن نیست

- بچه ها چی می گین به منم بگین دیگه

- هیچی بابا فوضول خانوم این پسرست که به ترانه زنگ می زنه دوباره داره زنگ می زنه

- خوب خوبه که بده من جواب بدم

- نه تورو خدا کتی جون دنبال شریّا عزیزم

- بچه ها چی می گید پشت سر من انقد وز وز می کنین استاد هی چپ چپ نگاتون می کنه الانِ که بندازتتون بیرون

- جدی می گی مریم؟ باشه ببخشید دیگه حرف نمی زنیم بچه ها بعد کلاس حرف می زنیم در موردش

ساعت 12 بود که استاد بزور ولمون کرد. بعد از کلاس کتی باز با هیجان می خواست در مورد پرهام حرف بزنه که دوباره تلفنم شروع به زنگ زدن کرد.

- الو، بله بفرمایید

- چرا جواب نمیدی؟

- آخه چرا به من زنگ می زنی؟ شما منو از کجا می شناسین؟

- مهم نیست مهم اینِ که می خوام ببینمت

- اما برای من این مهم نیست، یا خودتونو معرفی کنین و بگین منو از کجا می شناسین یا دیگه تماس نگیرین همین، و تلفونو قطع کردم.

بازم خودش بود ترانه؟

آره بابا پسره دیوانه نمی دونم چرا ول نمی کنه اه باز قلبم تیر کشید فک کنم دارم می میرم.

نخند دیوونه چرا یه دکتر نمی ری؟

ول کن بابا دکتر واسه چی یکم این چند وقت عصبیم چیزه خاصی نیست که

حالا گوش نکن به حرفِ من

ای بابا ببین سرِ چه چیزایی بحث می کنیدا بیاید بریم ناهار فعلاً که روده کوچیکه بزرگرو هپلی هپو کرد.

در حالی ذهنم خیلی آشفته بود از این حرف کتی خندم گرفت و به زور بچه ها به سمت سلف به راه افتادیم. توی سلف کتی تمام مدت از پرهام گفت از اینکه دیروز که داشته رانندگی می کرده با پرهام تصادف کرده و منو هستی هم هی به خل بازیاش می خندیدیم.

ساعت 1 شد رفتیم سر کلاس استاد گفت که یه جلسه مهم ساعت 2 داره و ساعت 1:30 باید بره ما هم خوشحال از این واقعه نشستیم سرِ کلاس و برنامه ریزی می کردیم برای ساعت 1:30 به بعد. قرار شد که بعد کلاس با کتی بریم تا با پرهام آشنا شیم، کتیم یه اس ام اس به پرهام داد که اونم بیاد. بعد کلاس قرار شد هستی با من بیاد و کتیم جلو بره. وای خدای من پرهام یه پسر 20ساله با اندامی ریزه، سبزه و مهربون بود. اونروز بعد از اینکه یکم راه رفتیم و بعد به یه کافی شاپ رفتیم من هستیو رسوندم و خودم رفتم خونه. خسته بودم بلافاصله بعد از رسیدن به خونه به رختخواب رفتم و خوابیدم 2 ساعتی گذشته بود که یهو از خواب پریدم. خدایا این چه خوابی بود که دیدم یه عالمه مُرده، توی قبرستون بودم همه ی مُرده ها از قبرشون بلند شده بودن خیلی ترسیده بودم بلند شدم و یه آبی به سر و صورتم زدم، هنوزم کسی نیومده بود خونه و من تنها بودم. تلفن برداشتم یه زنگ به خواهرم زدم:

- الو

- سلام ترنم خوبی؟

- سلام، آره خوبم تو خوبی؟ چی شده؟

- خوبم. هیچی خواستم ببینم کی میای خونه؟

- تا 1ساعت دیگه خونم. بابا اومده؟

- نه نیومده. باشه. پس فعلاً!

- باشه خداحافظ!

تلفنو که قطع کردم احساس کردم دلم یه صداهایی کرد بیچاره گشنش بود رفتم سراغ یخچال اون تو هم که هیچی نبود از روزی که مامان رفته بود سفر همه چیز به هم ریخته بود مونده بودم تا 2 ماه آیندرو باید چیکار کنیم واقعاً داشت سخت می گذشت. زنگ زدم  تا برام یه غذایی چیزی بیارن که دوباره قلبم یه تیری کشید. دیگه این تیر کشیدنای مداوم داشت دیوونم می کرد. یکم که نشستم دیدم حالم جا اومد پاشدم و یه زنگ زدم. بعدشم رفتم نشستم پای کامپیوتر. اون شب ترنم ساعت 11 اومد خونه و خیلی هم ناراحت بود. هرکاری کردم که بهم بگه چشه فقط رفت تو اتاقشو درو قفل کرد. بابامم ساعت 12 اومد و اینقد خسته بود که رفت بخوابه منم که باید صبح زود پا می شدم رفتم که بخوابم.

روزهای خوش (قسمت اول)

سلام دوستای گلم، امیدوارم شادو خوشحال باشین 2uge4p4.gifراستش همیشه همه مطالبم خیلی غمگینو اینا بود اما امروز به درخواست کسی که اندازه دنیا دوسش دارم که به خاطر تولدم ازم خواسته بود شروع کنم و یه چیزه نو بنویسم امروز تصمیم گرفتم یه داستانو شروع کنم 84.gifنمی دونم چقد طول می کشه یعنی اصلاً نمی دونم خوب می شه یا نه اما دلم می خواد بنویسمش امیدوارم خوشتون بیاد دوس جونام loveshower.gifاسم داستانم روزهای خوشِ که در مورد یه دختر که همه ی داستانو تو یه لحظه داره یادش میاد دیگه بیشتر از این توضیح نمی دم بهتره بخونینش و منو از نظراتتون محروم نکنین 8f1bce57e251aa45a8bb732aebdff25c.gif دوستون دارم 697dd3fc3b9b62016cacbfb86f300330.gif

به چهره اش که نگاه می کردی کمتر از آنچه بود نشان می داد، دختری با چهره ای مهربان و خندان. روزی که دانشگاه قبول شد را هرگز فراموش نمی کنم در چهره اش غمی را می توانستی ببینی. او غمگین از رشته ای که قبول شده ساعت ها اشک ریخت. تلفن به صدا در آمد:

الو!

الو! سلام ترانه خوبی؟

سلام! نه اصلاً ....شراره....

ترانه چی شده چرا گریه می کنی؟ کسی چیزیش شده؟

شراره من خیلی بدبختم... شراره...

ترانه جان چرا نصفه نیمه حرف می زنی عزیزم چی شده آخه؟

جواب کنکور اومده من... من زیست شناسی قبول شدم...شراره...

ترانه داری گریه می کنی دختر؟ آخه این که بد نیست عزیزم... چرا اینجوری می کنی.... تو اگه جای من بودی چی پس....

آخه من اینو دوس ندارم من نمی خوامش.... مگه تو چی شدی؟ تو چی قبول شدی؟

ترانه من مجاز نشدم فک کنم خیلی بد انتخاب رشته کردم....

وااااااااااااااااااااااااااااااااااای شراره داری شوخی می کنی؟........... مگه می شه تو رتبت خوب بود آخه...

ترانه جان ناراحت نباش ایشالله سال بعد... تو هم ناراحت نباش رشته ی خیلی خوبی قبول شدی دیگه هم اینجوری گریه نکن....

شراره چرا اینجوری شد.... خیلی متأسفم...

چی می گی دختر؟ ول کن بی خیال چیزی نشده که...

نمی دونم چی باید بگم...

پس هیچی نگو تا بیشتر از این اعصابمو خورد نکردی دختریِ خل....

باشه مراقب خودت باش...

تو هم عزیزم... فعلاً خداحافظ

خداحافظ!

تلفن رو که می زاره سرجاش به فکر فرو می ره چجور می شه که اون این همه آرومِ و من.... جوابی پیدا نمی کنه... هنوز ناراحته که مامان از راه می رسه و با شوک اونو نگاه می کنه... ترانه چی شده چرا گریه کردی؟

مامان من زیست شناسی قبول شدم و باز می زنه زیر گریه....

مامانش که شوکه شده نمیدونه باید بخنده یا ناراحت باشه می گه :

عزیزم این که خیلی عالیه چرا ناراحتی؟

خوب آخه من اینو نمی خواستم...

اینم عالیه پس دیگه گریه نکن عزیزم... و با بوسه ای پذیرای دل کوچک دخترش می شه....

باقیه روزها به سرعت می گذره و  ترانه که دیگه خوشحاله به خاطر ورود به دوره ی جدید زندگیش تابستونشو با خوشحالی می گذرونه.... موقع ثبت نام می رسه....

به دانشگاه میرن و اونجا موقع ثبت نام با دختری آشنا می شه که خیلی اتفاقی هم کلاسی در میان....

خوشحال و سرخوش از روزای زیبای آینده...

مراحل ثبت نام انجام می شه و اون دو تا که حالا دیگه با هم دوست شده بودن بعد از رد و بدل کردن شماره هاشون از هم خداحافظی می کنن....

به سرعت خودشو به دانشکده می رسونه ساعت 8:05 دقیقس و اون دیر کرده به سرعت روی دیوارا دنبال شماره کلاسش می گرده وارد کلاس که می شه استاد سر کلاس با اجازه وارد می شه و با عجله وسایلشو می زاره روی یه صندلی و جلوی یه پسر می شینه....

ساعت 9:30 که می شه استاد کلاسو تعطیل می کنه و اون ناآشنا با بقیه شروع به زنگ زدن به دوست جدیدش می کنه...

الو سلام هستی خوبی ترانم...

سلام ترانه جون خوبم مرسی... چه خبر؟

نمیای دانشگاه تنهام تو کی میای پس؟

من تا نیم ساعت دیگه اونجام...

وااااااای جدی می گی خیلی خوبه پس می بینمت عزیزم...

فعلاً گلم...

خدافظی...

خدافظ....

توی راهروها سردرگم مثل دختربچه ای گم شده به همه جا با گیجی نگاه می کرد....

ناگهان دختری با قیافه ای جذاب وارد شد... نگاهشان به هم گره خورد چقد دلش می خواست با او دوست باشد... 

نیم ساعت بعد دختری با چهره ای دوست داشتنی و سنی بسیار کمتر از یک دختر 19 ساله وارد سالن دانشکده شد... سلام ترانه... سلام هستی خوبی؟

مرسی.... چه خبر؟ کلاس خوب بود؟

خوب بود بد نبود.... تو چه سری رسیدی

آخه خوب خیلی راه نیست...

آهان خوبه....

پاشو باید بریم سر کلاس... بریم....

اینجا خوبه بشینیم....

آره... راستی ترانه اون دختره کیه؟

نمی دونم... ورودی خودمون فک کنم، صُب باهاش کلاس داشتم...

سلام...

سلام... من ترانم اینم هستی...

ّچه خوب خوشبختم منم کتیَم...

چه اسم نازی... بچه ها استاد اومد...

روزها به سرعت و از پی هم می گذشتند و کتی و هستی و ترانه دوستای خوبی واسه هم شده بودن... حالا دیگه کل دانشکده اونارو می شناختن، سه تا دختر شاد و بازیگوش که فقط می خندیدن...


خیابان بی انتها

ناراحت و پریشان تنها می دوید...

او حتی نمی دانست مقصدش کجاست....

ذهنی خالی و بدنی لرزان....

با هیجانی وصف نشدنی تنها سعی می کرد تا خود را به جایگاه امنی برساند.....

ترس هر لحظه بر او بیشتر چیره می شد....

چشمان دختر سفید شده بود و دهانش خشک....

نفس هایش به شمارش افتاده بود و یارای دویدن نداشت....

اما نمی دانست چه چیزی باعث شده بود تا این چنین با سرعت به سمت جلو برود....

با وحشت خود را به داخل اتوبان انداخت....

و ناگهان....

امروز جمعه است و دکتر به سرعت خود را به بالین دخترکی تصادفی می رساند...

دختر را به اتاق عمل می برند و تیم معالج با عجله در حال معالجه ی دختر هستند...

زنی هراسان وارد بیمارستان می شود....

گریان با فریاد می خواهد بداند دختر تصادفیش را کجا برده اند....

پرستار از او می خواهد که آرام باشد....

زن را به سمت اتاق عمل می برند....

برگه را امضا کنید....

ترسیده است از چهره اش می توان ترس را خواند....

اما او چاره ای ندارد....

به روی نیمکتی می نشیند....

اشک از گونه هایش جاری می شود....

به دنبال جوابی برای چراهایش....

مردی با ناگفته های بسیار در جلوی رویش ایستاده....

به هم می نگرند...

مرد به سختی بغضش را فرو خورده....

نگاه هایشان حاکی از حقایقی تلخ....

می خواهند به یاد بیاورند دختری را که اکنون زیر تیغ جراحی است....

می خواهند به یاد بیاورند که آن دختر در آن ساعت به کجا چنین شتابان خود را می رسانیده...

حرفی نیست....

ترس بر وجودشان حاکم است و سکوتی وحشت آسا....

کسی توانایی شکستن سکوت را ندارد....

ناگهان زن می گوید ما او را....

و گریه امانش نمی دهد...

مرد حرفی برای گفتن ندارد....

به در اتاق می نگرند....

در آن سو راننده ای ایستاده....

پسری جوان که خود را پس از تلفن های مکرر پدر به خانه می رسانیده....

و نرسیده....

او نالان و پریشان به گوشه ای تکیه داده....

مرد به زن نگاهی می کند و این بار از شرم سر به زیر می ساید...

شب قبل او بوده که دختر را از خانه اش از جای امنش بیرون کرده....

او بوده است که به خاطر یک ازدواج احمقانه دختر را دوباره تحقیر کرده....

او بوده که باعث شده دختر از خانه بیرون بزند....

و در آن سوی پرچین گرگانی منتظر....

دختر در چنگالشان اسیر می شود و چون کسی به دادش نمی رسد...

تنها راه را در فرار می بیند...

پدر شرمگین و این بار این شرمساری فایده ای در بر ندارد....

مادر تنها اشک می ریزد دیگر حتی توان ایستادن هم ندارد....

مادری که نتوانست جلوی بیرون کردن دخترش را بگیرد....

مادری که تنها به سادگی با سکوتی نظاره گر بیرون کردن پاره ی تنش بود...

و اکنون آن پاره ی تن در زیر تیغ جراحی...

آن ها نمی دانند باید چه کنند مستأصل....

خسته اند و آشفته....

دکتر از اتاق بیرون می آید...

آنها با چشمانی اشک آلود نظاره گر دکتر هستند...

و او با لبخندی آنها را همراهی می کند...

و انگار بار دیگر دختر تولد یافته....

و انتظار تولد پایان یافته است...

و آنها رو به آسمان....

و می دانند که تنها یک بار معجزه اتفاق می افتد و سپاسگذار از این معجزه...

این بار می دانند که.....

من مُرده ام!

به روی نیمکت خسته و تنها می نشینم....

انگار سالیان سال است که با خود تنها نبوده ام....

افکارم تماماً پر از درد است....

صدای موسیقی که به گوشم می خورد انگار وجودم را به لرزه در می آورد...

چشمانم پر از اشک شده....

اشک ها به آرامی راه خود را باز می کنند...

و من آرام و تنها.... اشک می ریزم...

به یاد می آورم روزی را که.... نه دیگر چیزی را به یاد نمی آورم....

من حتی حق یادآوری خاطراتم را ندارم....

می خواهم تنها باشم....

می خواهم در تنهاییم برای خودم ختم بگیرم....

می خواهم خودم را دفن کنم....

قلب خسته ام به هن هن افتاده....

کاش می شد از سینه درش آورم....

سوزشی عمیق از قلبم شروع می شود....

چشمانم را می بندم....

شعله های آفتاب به صورتم پاشیده می شوند...

بدنم شروع به یخ کردن می کند....

در زیر این آفتاب سوزان چرا من سردم است....

انگار قرار است اتفاقی بیفتد....

ترسیده ام.... مثل دوران کودکی.... مثل ترس از ارتفاع که همیشه داشتم...

دلم می خواهد چشمانم دیگر باز نشود....

چشمانم را باز می کنم به اطرافم نگاه می کنم...

اندکی لبخند به لبم پاشیده می شود...

دوستانم را می بینم که همگی با لبخندی پاسخ گوی هم هستند...

باز هم چشمانم را می بندم... و این بار با صدای بلند شروع به هق هق می کنم....

می خواهم تنها باشم....

می خواهم دیگر نباشم....

اما من هنوز هستم...

من امشب پا به دنیای مردگان می گذارم...

اینجا سیاه است و تاریک...

و مراسم ختمی برپاست...

برای قلبم مراسم گرفته اند...

دفنش می کنند... بی آنکه کسی باشد....

در تنهایی مردگان به خاک سپرده می شود...

کاش هرگز نمی کشتمش....

اما من او را کشتم....

من با دستانم خودم او را کشتم....

من اینجا می ترسم....

من مُرده ام یکه و تنها...