درست در همین نقطه.... درست همین جا... تو همین لحظه...

جایی که حس می کردم خوشبخت ترین آدم این کره خاکی منم انگار زمین صدای خوشحالیم شنید و لرزید...

درست تو همین نقطه انگار زیر پایم خالی شد...

همین جا بود که رها شدم... حالا دیگه حتی یادم نمیاد دقیقاً چجوری باید برگردم به اون لحظه....

تنهایی نمی تونم... اینجا خیلی تاریکِ...

من....

امروز....

این جا...

تو این لحظه به دستات احتیاج دارم دستایی که دستای من بگیره...

دستای گرمی که بهم قوت قلب بده...

درست همین جا...

اما دستام خالیِ... دستای تو اما کجان؟؟!

یعنی قراره سهم کسِ دیگه بشه چیزی که حق من بوده؟؟؟!

پس دستای من چی می شه؟؟!

منُ اینجا تو این تاریکی رها می کنی و میری؟؟؟

اینِ مردونگیت؟؟...

اینِ معرفتت؟؟...

البته حقم داری تو هیچوقت مطمئن حرف نزدی حتی از خواستنِ من...

حتی تو لحظه خوشبختی منم تو مطمئن نبودی که این خوشبختی سهمِ منِ یا نه...

تو مطمئن نبودی و با همین اطمینانت خوشخبتی من ازم گرفتی...

شاید از اولم خوشبختی در کار نبوده...

شاید فقط من حس کردم که خوشبختم...

شاید اینم یه خوابِ... شاید همه چیز مثل خواب خوش دیشب یه رویاس...

شاید من دارم تو رویا قدم می زنم...

اما الان...

اما اینجا...

اما دیگه تو رویاهامم جای رد پای تو خالیِ...

شاید برای همیشه... شاید...