وقتی به خودم اومدم دیدم ساعت هاست که من به عقربه های ساعت خیره موندم و حتی صدای تلفن نمی شنوم....

من تو عقربه ها پیر شدم... تو ساعتای زندگیم...

باور کردن زندگی که برای خودم ساختم دردآوره...

روزها و ماه هاست که دارم خودم سرزنش می کنم به خاطر اتفاقاتی که نمی دونم دقیقاً کجاشونم....

دلم تنگ شده برای آدمی که بودم، آدم شادی که از ته دل می خندید...

نه آدمی که هستم، آدمی که تو خنده هاشم گریه می کنه...

وقتی به روزای گذشتم نگاه می کنم می شم یه دختر سرگردون که توی ساعت ها گم شده....

دختری که مدام داره یه دادگاه تشکیل می ده و توش خودشو محاکمه می کنه....

یه محاکمه بدون دفاع که هربار حکمش می شه تنهایی...

یه جای این گذشته باید بتونم بفهمم چرا کجا پامو اشتباه گذاشتم...

باورم نمی شه که دیگه هیچکس نمونده.... درست جایی که انتظارشو نداشتم...

من فقط می خواستم بخندم، فقط می خواستم بخندونم....

اما اونا رو دهنم قفل زدن.... و خنده هامو دلیل بر بی غمیم گذاشتن....

یه جای این گذشته سایه یه مرد که با ورود خیالیش زندگیمو از این رو به اون رو کرد....

یه مرد که فک می کردم دستمو گرفته و می خواد کمکم کنه...

توی همین گذشته وقتی به خودم اومدم که از اون فقط یه ردپا مونده بود...

حالا من با چشمای گریون... با دستای رها شده....

میون این همه تنهایی و تاریکی....

میون این همه خاطره ی لعنتی...

میون ساعتای گم شده....

فقط قدم می زنم بدون هیچ هدفی...

و با خودم فک می کنم چطور می شه اعتماد یه نفر خورد کرد...

و توی آینه دختریو می بینم که هیچی از خنده هاش حتی تو چهرش باقی نمونده....

آینه ی ترسناکی که مدام یادآوری می کنه تو هنوز هستی...

کاش می شد وقتی چشارو بست دیگه تو این برزخ نبود....

کاش می شد پرواز کنم.... راستی بالامونو کجا جا گذاشتیم....

کاش خدا بهم بالامو پس می داد...

کاش می شد برم یه جایی که دیگه خودمم نشناسم....

همه اتاق دور سرم می چرخه و من تو این چرخش گم می شم...

و به این فکر میکنم کاش داستانای بچگی واقعیت داشت....

کاش آدما مثل تو قصه ها بودن....

کاش کنار آدم بدا آدمای خوبم بود...

کاش آدم بدا معلوم بودن.... کاش یکی بود که کمکم کنه از دست آدم بدا خلاص شم....

اما یهو می ترسم نکنه منم آدم بده قصه باشم و خودم ندونم....

کاش اینجوری باشه و آدم خوبه قصه از راه برسه و منو بکشه یا از شهر بیرون کنه....

قصه ای که توشم بالاخره تموم می شه و من برای همیشه پروندم بسته می شه...

این که اونروز کی باشه بستگی به ساعتایی داره که توشون دارم قدم می زنم...

کاش عقربه برای همیشه وای میستاد تا دیگه انقد زجر نکشم...

کاش....