حس می کنم تنهام

امشب عجیب احساس تنهایی می کنم...!

با تمام وجود حس می کنم که هیچ کس نیست

هیچ کس... نشسته ام...

و به هر چه شکستنی در جهان است می اندیشم...

به شکل ماه در قاب حوض

و به خواب پشت پلک های بیدار...

می دانی...؟ با این چشم های بسته

هرگز نخواهی توانست چشم انتظار آمدن کسی باشد...

راستی دستهایت را هم از گوش هایت بردار

اینها که گفتم همه بی صدا می شکنند...

مثل دل یک دوست.... شاید بهترین دوست...!

برام مهم نیستی...


مرد . یعنی نمرد اما ای کاش برای من هم نمی مرد . تموم شد اما کاش یه جور دیگه تموم میشد ...

هرچی بود و هرکی بود برای همیشه رفت دیگه نیست ... حتی یه بار نمیشه دید !

از اول باید همین میشد . حالا دیگه مهم نیست . رفت یا هست . چون دیگه نیازی نیست . باشه یا نباشه . این زندگی خودته که الان مهمه . دیگه به هیچ چیز فکر نکن اگه رفت بر میگرده اما دیگه براش جایی نیست !

فقط می نویسم تا هرجا که هستی هر وقت که بهش رسیدی بخونیش . این قولمون نبود ... . این زندگیمون نبود . اونی که من میخواستم و اونی که تو آرزوشو میکردی نبود فقط بازی این اون با ارزوهاشون بود فقط همین .

حالا که میخوای برگردی من نمیتونم حتی اگه تا اخر اینجا بمونی. فقط برو چون دیگه مهم نیست اگه تونستی همه رو برگردونی تا اخر میمونم اما این غیر ممکنه

من فقط میرم . جایی که نباشی حتی اگه شده بازم مثل قبل تنهای تنها . اما تنهایی که از با تو بودن بهتره تنهایی که دیگه تنهایی حسابش نمیکنم !

من میرم توی همین جاده جاده ای که هیچ انتهایی و هیچ هدفی جز گذشتن از تو نداره . تا بدونی که باور کردم نبودی و نیستی و نخواهی بود نه دوستم داشتی و داری و خواهی داشت !!! بی تو نمی مردم نمی میرم و نخواهم مرد. متاسفم .هنوز ادامه داره زندگیم ....

خیلی سخته :(


چقدر سخته تو چشماي کسي که قلبتو بهش دادي و به جاش يه زخم هميشگي به دلت داده ، زل بزني و به جاي اينکه لبريز از نفرت بشي حس کني هنوزم ديوونشي و دوستش داري چقدر سخته که دلت بخواد سرتو باز به ديواري تکيه بدي که يه بار زير آوار غرورش همه ي وجودت له شده چقدر سخته که تو خيالاتت ساعت ها باهاش حرف بزني ولي وقتي ديديش هيچي جز سلام نتوني بگي چقدر سخته که وقتي پشتت بهشه دونه هاي اشک گونه تو خيس کنه اما مجبور باشي بخندي تا نفهمه هنوز...

باد ما را با خود خواهد برد...

در شب کوچک من، افسوس

باد با برگ درختات میعادی دارد

در شب کوچک من دلهره ویرانسیت

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

من غریبانه به این خوشبختی می نگرم

من به نومیدی خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

در شب اکنون چیزی می گذرد

ماه سرخست و مشوش

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

ابرها، همچون انبوه عزادارن

لحظه باریدن را گوئی منتظرند

لحظه ای

و پس از آن، هیچ

پشت این پنجره شب دارد می لرزد

و زمین دارد

باز می ماند از چرخش

پشت این پنجره یک نامعلوم

نگران من و توست

ای سراپایت سبز

دستهایت را چون خاطره ای سوزان

در دستان عاشق من بگذار

و لبانت را چون حسی گرم از هستی

به نوازش های لبهای عاشق من بسپار

باد ما را با خود خواهد برد...

تنها صداست که می ماند!!!

چرا توقف کنم؟!

چرا؟!

پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفتند

افق عمودی است

افق عمودی است و حرکت فواره وار

و در حدود بینش

سیاره های نورانی می چرخند

زمین در ارتفاع به تکرار می رسد

و چاه های هوایی

به نقب های رابطه تبدیل می شوند

و روز وسعتی است

که در مخیله تنگ کرم روزنامه نمی گنجد

چرا توقف کنم؟!

راه از میان مویرگ های حیات می گذرد

کیفیت محیط کشتی زهدان ماه

سلول های فاسد را خواهد کشت

و در فضای شیمیایی بعد از طلوع

تنها صداست

صدا که جذب ذره های زمان خواهد شد

چرا توقف کنم؟!

چه می تواند باشد مرداب

چه می تواند باشد جز جای تخم ریزی حشرات فساد

افکار سردخانه را جنازه های باد کرده رقم می زنند

نامرد، در سیاهی

فقدان مردیش را پنهان کرده است

و سوسک... آه

وقتی که سوسک سخن می گوید

چرا توقف کنم؟!

همکاری حروف سربی بیهوده است

همکاری حروف سربی

اندیشه حقیر را نجات نخواهد داد

من از سلاله ی درختانم

تنفس هوای مانده ملولم می کند

پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم

نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن

به اصل روشن خورشید

و ریختن به شعور نور

طبیعی است

که آسیاب های بادی می پوسند

چرا توقف کنم؟!

من خوشه های نارس گندم را

به زیر... می گیرم

و شیر می دهم

صدا، صدا، تنها صدا

صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن

صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک

صدای انعقاد نطفه ی معنی

و بسط ذهن مشترک عشق

صدا، صدا، صدا، تنها صداست که می ماند

در سرزمین قد کوتاهان

معیارهای سنجش

همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند

چرا توقف کنم؟!

من از عناصر چهارگانه اطاعت می کنم

و کار تدوین نظامنامه ی قلبم

کار حکومت محلی کوران نیست

مرا به زوزه ی دراز توحش

در عضو جنسی حیوان چکار

مرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی چکار

مرا تبار خونی گل ها به زیستن متعهد کرده است

تبار خونی گل ها می دانید؟!

سلام آفتاب...

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ

که با من از فصل های خشک گذر می کردند

به دسته های کلاغان

که عطر مزرعه های شبانه را

برای من به هدیه می آوردند

به مادرم

که در آینه زندگی می کرد

و شکل پیری من بود

و به زمین

که شهوت تکرار من

درون ملتهبش را

از تخمه های سبز می انباشت

سلامی دوباره خواهم داد

می آیم می آیم می آیم

با گیسویم ادامه بوهای زیر خاک

با چشم هام

تجربه های غلیظ تاریکی

با بوته ها که چیده ام

از بیشه های آن سوی دیوار

می آیم می آیم می آیم

و آستانه پر از عشق می شود

و من در آستانه

 به آن ها که دوست می دارند

و دختری که هنوز آنجا

در آستانه پر عشق ایستاده

سلامی دوباره خواهم داد...

تولدی دیگر!

همه هستی من آیه تاریکی است

که تو را در خود تکرار کنان

به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد بود

من در این آیه تو را آه کشیدم آه

من در این آیه تو را به درخت و آب و آتش پیوند زدم

زندگی شاید یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد

زندگی شاید ریسمانی است که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد

زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر می گردد

یا عبور گیج رهگذری باشد که کلاه از سر بر می دارد

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح به خیر

زندگی شاید آن لحظه مسدودی است

که نگاه من در نیمه چشمان تو خود را ویران می سازد

و در این حسی است که من آن را

با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آموخت

در اتاقی که به اندازه یک تنهایی است

دل من که به اندازه یک عشق است

به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد

به زوال زیبای گلها در گلدان

به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای

و به آواز قناری ها که به اندازه یک پنجره می خواند 

آه سهم من این است

سهم من این است

سهم من آسمانی است که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد

سهم من پایین رفتن از یک پله متروک است

و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدایی جان دادن

که به من می گوید

دست هایت را دوست می دارم

دست هایم را در باغچه می کارم

سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم

و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم

تخم خواهند گذاشت

گوشواری به دو گوشم می آویزم

از دو گیلاس سرخ همزاد

و به ناخن هایم

برگ گل کوکب می چسبانم

کوچه ای هست که در آنجا

پسرانی که به من عاشق بودند هنوز

با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر

به تبسم های معصوم دخترکی می اندیشند

که یک شب او را باد با خود برد

کوچه ای هست که قلب من آن را

از محله های کودکیم دزدیده است

سفر حجمی در خط زمان

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمی از تصویری آگاه

که ز مهمانی یک آینه بر می گردد

و بدین سان است که کسی می میرد

و کسی می ماند

هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد

مرواریدی صید نخواهد کرد

من پری کوچک غمگینی را می شناسم

که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نی لبک چوبی

می نوازد آرام آرام

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه می میرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا می آید...!