نوشته ای برای نوشته شدن....

زندگی دو بعد داره.درون مغز و بیرون مغز.واقعا نمی شه گفت کدومش واقعیه!

مرز بین این دو تا روز به روز داره باریک تر می شه...

حقیقت اینه که در واقع مرزی نبود و من یه مرز کشیده بودم...

الان دارم به عمق ماجرا پی می برم....

تو فکرم هزاران اتفاق می افتاد و به هزار شکل فکرم تغیر می دادم تا به فرم دنیا بیرون نزدیک تر بشه بلکه فرجی بشه و یه روز یکیش رخ بده....

یهو به خودم می یام و می بینم رخ داد...

نه اون شکلی که تغیر دادم بلکه به اون شکلی که از اول تو ذهنم بود....نمی دونم...

نمی دونم تا کی نباید خودمو باور کنم؟! چقدر طول می کشه تا بفهمم که کاملا...

تا به این جمله ایمان بیارم...

وقتی به کارایی که کردم فکر می کنم فکم می خوره زمین...

وقتی برای کسی تعریف می کنم پوزخند می زنه و احتمالا اگه کسی واسه خودم تعریف کنه می گم عجب خالی بندیه...

خنده داره...یادم نیست از کی ولی دیگه حتی در تنهایی هم احساس تنهایی نمی کنم...

یه زمانی تو جمع ... و حالا تو تنهایی.....

دلم واسه آدم های اطرافم می سوزه واقعا عمق داستان زندگی منو درک نکردن...

که همشون فقط مسافرن...!

مسافرایی که میان و می رن...

وقتی بهشون نگاه می کنم با خودم می گم یعنی این من بودم؟یعنی من این کارا رو کردم؟!

از بچه گی بهمون یاد دادن تو همونی هستی که می اندیشی ولی این جمله غلطه...

من حتی فکرشم نمی کردم از دستم این کارا ساخته باشه ولی وقتی با این مسافر ها روبرو می شم چشماشون می شه آینه ای که خودمو توش ببینم...

دلم می خواهد خودمو باور کنم...

هنوزم این کار برام سخته...!

کاش می شد لحظه ها رو ثبت کرد... کاش می شد از لحظه ها فیلم گرفت تا همه بتونن ببینن.قدیما وقتی خاطرات رو می دیدیم دلم می گرفت ولی الان....

یاد شعر ها - شادی ها خریت ها و همه چیز بخیر...

جالبه فقط جاهایی رو می بینم که توش مفاهیم اولیه عوض شده بود...

چرا به این مفاهیم کهنه چسبیدم؟!

حالا می فهمم که یه چیزی بالا تر از خواست ما انسان ها هست...

سرنوشت که خواست واقعیه ماست نه خواسته ای از سر مفاهیم اولیه...خواسته ای از سر بی ارزشی...

نوشته شده توسط دوستم فراز

عشق ناکام!!!

به چشمانش که خیره می شوم تهی می شوم....

سرما به استخوان هایم نفوذ کرده... اشک ها به سرعت بر گونه هایم می لغزد....

احساس ضعف در تمام وجودم رسوخ کرده....

کم کم حس می کنم دیگر حرف هایش را نمی شنوم...

حتی دیگر اورا نمی دیدم....

احساس سنگینی.... سرم به شدت سنگین است....

می خواهم چشمانم را ببندم....

کاش همه چیز تنها کابوسی بود....

اما نه هیچ چیز کابوس نیست....

من بیدارم و تنها او را می بینم....

او به من خیره شده و می خندد...

او آرام است و با آرامشش آتشی به وجود بی جان من می اندازد....

او به راحتی حرف می زند و من کم کم با آتش درونم می سوزم....

او می رود.... دور می شود.... او را می بینم....

تا زمانی که دیگر او را نمی بینم....

در خاطراتم به جستجو می پردازم....

همه چیز را زیر و رو می کنم تا به او برسم...

من و او.... ما شدیم.... و باز..... من، من ماندم.... و او رفت....

و سؤال هایی که مثل خوره وجودم را تخریب می کنند...

همه چیز تمام شده است و من... چرا نمی توانم با خودم کنار بیایم....

سعی می کنم افکارم را جمع کنم....

ترسیده ام.... من تنهایم....

به دوران بچگی بر می گردم همیشه از تنهایی ترسیده ام....

اما تنهایی با سرنوشت من به هم آمیخته اند...

او مرا ترک کرد... یک خداحافظ ساده....

او رفته و من با نوازش ثانیه ها همراهم....

کاش می شد رها شوم... دلم می خواهد به آسمان سفر کنم....

دلم می خواهد همچون پرستویی آزادو رها از این لحظه رهایی یابم...

تنها یک چیز... یک حرف... در ذهنم حک شده... خداحافظ...

برایت آرزوی خوشبختی دارم.... خوشبختی....

او برایم آرزو می کند اما او از خوشبختی چه می داند...

باید اورا ببخشم.... اما نه.... لرزشی بر وجودم حس می کنم...

من باید خودم را ببخشم.... بدی به خودم را....

به ناگاه نوازشی را بر روی صورتم حس می کنم....

دستی به صورتم می کشم.... اشک... آری اشک صورتم را نوازش می کند...

حس دختر بچه ی سیلی خورده ای را دارم....

می خواهم گریه کنم.... می ترسم...

به اطرافم نگاه می کنم.... اما چه اهمیتی دارد....

چرا تنها مانده ام.... به دنبال چیزی بر روی زمین می گردم....

تکه ی قلبم.... آری تکه ی قلبم... آنرا گم کرده ام....

من تهی شده ام...

به ناگاه افکارم از تمام روزمرگی ها خالی می شود...

به ناگاه فراموش می شوم...

فراموش می کنم... خودم را....

روزهای خوب تمام شده اند...

و من به روزمرگی ها عادت دارم....

چشمانم را می بندم.... برایش آرزوی خوشبختی می کنم...

آری شاید قصه ها درست می گویند همیشه یکی بود یکی نبود....

و من... منٍ تنها... به راهم ادامه می دهم....

شاید روزی جایی قلبم دوباره عاشق شود....

عشق به زندگی... آری می خواهم همیشه عاشق باشم....

اما اینبار تنها عاشق زندگی...

که عشق زیباتر از دست آویز شدن به دستان کوچک من است...

به راهم می روم... در خاطرات می مانم و در راه محو می شوم...

تقدیم به همه اونایی که به قول خودشون شکست عشقی خوردند....!

درهای بسته!


لحظه های تنهایی در پشت درها...

و چقدر زمان به کندی به پیش می رود...

سفیدی دیوارها خون را در رگم منجمد کرده است...

کسی حرفی نمی زند... همه تنها سعی در پنهان کردن چشمان خود دارند...

قدمهای تند و نامنظم... سرم را در دستانم می فشارم...

احساس خفگی وجودم را در برگرفته...

نیاز به هوای تازه در من شعله ور می شود...

دیگر طاقت آن نگاه های مضطرب و بی جواب را ندارم...

صدای بارانی که ساعت هاست شروع شده به گوش می رسد...

می خواهم به زیرش بروم...

نیاز به تنفس... خود را با زحمتی طاقت فرسا به پله ها می رسانم...

نمی توانم به آسانسور حتی فکر هم بکنم چرا که حس می کنم نفس هایم به شماره افتاده...

به راه می افتم... سایه ای در تعقیبم می یابم....

این سایه از من چه می خواهد...

می خواهم تنها باشم... اما به هر کجا که می روم این سایه شتابان در پی من است...

به در نزدیک می شوم....

سپس به بیرون می روم...

اولین قطرات باران را روی پوستم احساس می کنم...

به زیر باران قدم بر می دارم.... و با باران آسمان شریک می شوم...

به آهستگی شروع به اشک ریختن می کنم....

به ناگاه دست نوازش گر آسمان را بر سرم حس می کنم...

آسمان هم دلش به رحم آمده....

به درختی تکیه می کنم و سعی در استشمام هوای تازه دارم....

بوی نم خاک که در هوا جاری است...

حس رهایی در من زبانه می کشد....

به ناگاه به یاد جمله مادر بزرگ می افتم....

در زیر باران دعا برآورده می شود...

سعی می کنم همچون سهرابی باشم که چشم هایش را در زیر همین باران شست....

به یادش با هق هقی اشک هایم را روان کرده تا چشمانم را بشویم...

به روح سهراب فاتحه ای نثار کرده و چشمانم را می بندم....

با تمام وجود از خدا می خواهمش....

بر روی زمینش زانو زده و دستانم را به سوی آسمان بی پایانش بلند می کنم....

به ناگاه چیزی در وجودم شعله ور می شود....

سوزشی در قسمت چپ خود احساس می کنم... آری در قلبم...

با عجله بلند می شوم... خود را به سمت در می رسانم...

با سرعتی خود را به پله ها می رسانم...

توانی برای بالا رفتن در خود حس نمی کنم اما...

اما پاهایم دیگر از فرمان من خارج هستند...

پله ها را دو تا یکی طی می کنم...

پس از رسیدن به علامت ورود ممنوع به چشم ها خیره می شوم....

کسی چیزی نمی گوید.... تنها نگاه های تأسف برانگیز...

باز هم کسی چیزی نمی گوید... در نگاه ها به دنبال پاسخ هستم....

صدایی را از پشت سرم می شنوم... متأسفم.....!

تمام ... همه چیز تمام می شود....

من تمام می شوم.... از درون تهی شده ام....

حتی دیگر نمی توانم اشک بریزم....

اشکانم خشکیده اند....

احساس خلأ توأم با نیستی....

زندگی به ناگاه توقف کرده است.... می خواهم خود را گول بزنم اما نمی شود...

نگاه هایشان آزارم می دهد....

می خواهم ببینمش... تنها برای آخرین بار...

مرد سپید پوش به من اجازه می دهد تا با او خداحافظی کنم...

چشمانش بسته و بر روی لبانش لبخندی کمرنگ نقش بسته است....

او رفته است برای همیشه...

و من با حک کردن دیدار آخرمان او را به خدا می سپارم.....

نگاه بی جواب!

دستان کوچکش را در دست فشردم...

مبهم و گیج با نگاهی مستأصل مرا می نگریست...

نمی دانستم به او چه بگویم....

او به دنبال پاسخ... نگاهش را از من بر نمی داشت....

و من پریشان و مستأصل نمی توانستم نگاهم را از نگاه آن چشمان معصوم بدزدم...

چه باید میگفتم.... او می خواست بداند پدرش به کجا رفته....

مادرش به او گفته بود که پدر به سفری دور و دراز رفته...

به کدام سفر؟!

او سؤال خود را تکرار می کرد...

و من که بغض خود را فرو می نشاندم نمی دانستم آیا باید به آن دو چشم معصوم دروغ بگویم یا نه...

آخر چگونه می توانستم به او بگویم حتی به واقع من هم نمی دانم پدرش به کجا رفته است...

سؤالش را جور دیگر پرسید...

آن ذهن کوچک دچار ابهامی گدازنده شده بود....

اگر پدر به سفر رفته پس چرا مادرم اشک می ریزد؟!

چرا برادرم دیگر سخن نمی گوید؟!

مادربزرگ چرا پس از شنیدن خبر در بیمارستان بستری است؟!

چرا و چرا و چرا و صدها چرای دیگر...

و من در آن دو چشم گیرا همچون دخترکی اسیر نمی توانستم خود را در جایی پنهان کنم...

به او گفتم سفر این بار پدرت با همیشه متفاوت است...

و او باز هم نگاهم کرد...

گفتم پدرت به جایی رفته که دیگر بازگشتی نیست....

و این بار شگفت زده مرا نگاه کرد...

پرسید یعنی دیگر پدرم را نمی بینم....

مثل پرنده ای کوچک در قفس که پر پروازش را چیده اند من هم بی پاسخ به او زل زده بودم...

مرا هیجان زده در حالی که بغض تمام وجودش را در برگرفته بود تکان داد...

من دیگر پدرم را نمی بینم...

متأسفم....

آن زیبای کوچک در حالی که هنوز نمی دانست چه اتفاقی افتاده است گفت چرا؟

یعنی پدرم دیگر مرا دوست ندارد؟

خدایا این چه امتحان سختی است...

نمی دانستم چطور او را قانع کنم... پس در حالی که پاهایم دیگر تاب نگه داشتن بدنم را نداشت به او نگاه کردم و گفتم...

 گفتم او تو را دوست دارد هرجا که باشد...

اما گاهی تصمیم از دست من و تو خارج است....

و این بار دست تقدیر برای پدرت این گونه تصمیم گرفته است....

او گفت پس بهشتی که می گویند شهری است که برای پدرم تصمیم گرفته....

من از این شهر بدم میاد ....

و باز هم سؤالی دیگر اما اینبار برای من...

بهشت و جهنم... آیا به واقع وجود دارند....

یا اینکه خودمان را گول می زنیم....

وجود و عدم وجودش فرقی به حال آن طفلک معصوم نداشت...

او دیگر پدرش را نمی دید... پدرش در زیر خروارها خاک دفن شده بود...

او در گوشه ای نشسته و گریه می کرد...

و اینبار بغض خود را فرو نخوردم....

در حالی که اشک از چشمانم سرازیر بود او را در آغوش گرفتم....

او می گفت چرا پدر من.... و من جوابی نداشتم....

او را بوسیدم... و با خود اندیشیدم روزی که بزرگ شوی می فهمی که روزانه هزارها نفر به زیر خاک می روند...

ولی همچنان زندگی ادامه دارد....

شمع نیمه سوز!

می سوزد.... آرام آرام...

به او زل زده است.... چه می خواهد...

چه می بیند....

شمع به آرامی به اتمام خود نزدیک می شود و او...

و او چشمانش تماماً سوختن شمع را نظاره گر است...

در سوختن آن چیزی است... آری سوختن یادآور زندگی اش است...

بغض های نیمه شب...

او هم چنان به شمع زل زده است...

زندگیش همچون شمع در حال سوختن است....

ساعت 12بار به صدا در می آید...

ساعت 12 نیمه شب را یادآوری می کند....

بغض فرو خورده اش به لرزش در آمده و آزاد می شود...

زمین می چرخد... بادها می وزند... باران می بارد....

شیشه ها با صدایی مبهم به هم می خورند....

هوا بارانی است و نسیم می وزد...

نسیم از پنجره های نیمه باز صورتش را نواز می کند...

بوی باران... بوی خاک....

او را زنده می کند....

شمع می سوزد... باران می بارد... و او همچنان نفس می کشد....

تصمیمش قطعی است....

لیوان آب به همراه قرص ها در کنار شمع نیمه سوز....

ساعت از نیمه شب گذشته....

نسیم همچنان صورتش را نوازش می کند....

دست به لیوان آب می برد...

قرص ها را بر می دارد... اما یک لحظه.... فقط یک لحظه...

او چه می کند... خود را سرزنش می کند....

به کدامین گناه در این دادگاه قصاص می شود...

خود را به کدامین جرم این گونه به دست مرگ می سپارد....

آیا نمی توان او را بخشید.... تنها کمی... کمی فرصت...

آری می شود... خود را می بخشد... او عفو شده است...

محکومیتش به حبس در دنیا کاهش یافته است....

ساعت را نگاه می کند... چیزی به طلوع نمانده...

باران بند آمده...

خورشید در حال طلوع کردن است...

شمع خاموش شده....

نسیم همچنان نوازشگر صورت اوست....

او زنده است و زندگی ادامه دارد....

خواب ابدی!

مبهوت و تنها خود را به روی نیمکت پارک رها کرد...

پاهایش دیگر یارای رفتن نداشت... دستانش می لرزید... چیزی شکسته بود...

به آسمان زندگیش خیره شده بود... آسمان هم گرفته بود و با غضب به او می نگریست...

بغض گلویش را می فشرد... چشمانش را بست تا دیگر نبیند...

صدای دخترک فال فروش او را به خود آورد... فال می خری... دختر خانوم فال بخر دیگه...

چشمانش را از هم گشود... نگاهی به چهره دخترک انداخت... نه فال نمی خوام...

تورو خدا یکی بخر دیگه...

چیزی از درونش شعله کشید... دلش به درد آمد... فالی خرید...

آن را گشود... حافظ هم او را سرزنش می کرد...

او قلبی را شکسته بود.... با دستانش کسی را نابود کرده بود که تنها کسی بود که داشت...

روحش آشفته و سرگشته.... او خود را شکسته بود.... او با دستان خودش قلب خود را شکسته بود...

او خود را قربانی کرده بود.... دلش به حال دلی سوخت که دیگر نداشت...

از همه متنفر بود... از خودش بیزار...

چشمانش را بست او به خوابی ابدی نیاز داشت....

ساعتی بعد قطرات باران چهره ی دختری را شست که دیگر نبود....

او با فالی در دست به خوابی ابدی فرو رفته بود....

شیرینی انتظار....

تپش ثانیه های ساعت که نبود تو را یادآوری می کرد

نبود تو که لحظات با هم بودن را یادآوری می کرد

لحظات با هم بودن که شیرینی خنده هایمان را یادآوری می کرد

شیرینی خنده هایمان که دعواهایمان را یادآوری می کرد

که پس از هر دعوا همیشه خنده بودست و بس

و اما... دعواهایمان ... می دانی امروز ثانیه ها با من قدم بر میداشت... ضرب آهنگ عقربه ها که به من ساعات انتظار را نشان می داد...

و قلب... آری قلب من... قلبی مملو از عشق... قلبی کوچک که شور عشق در خود می پروراند...

قلبی که برای تو می زند و بس...

و ساعت... ساعت دارد ثانیه ها را با خود می برد... حسی دوگانه در من شعله می کشد... حس انتظار و لحظه ی دیدار...

لحظات سخت انتظار که با شیرینی لحظه ی دیدار تو آمیخته است...

پس سختی انتظار را دوست می دارم چرا که طعم شیرینی دیدار را دوست میدارم...

.......

دخترک...

امروز دخترکی را به خاطر دارم که قدم هایش سست و لرزان بود....

امروز دخترکی را به خاطر دارم که راه او را به پیش می برد....

دخترکی که گیج بود و منگ... دخترکی که با دستانی لرزان و رنگی پریده به اطراف می نگریست...

صدای راننده ای که به او یادآوری می کرد به انتها رسیده به مقصد اما او همچنان گیج به راننده می نگریست...

او با دستان لرزانش یارای گرفتن باقی پول خود را نیز نداشت....

دستان زنی را بر شانه های دخترک به یاد دارم... دستانی که او را به لرزش انداخت دستانی که به او یادآوری کرد در دنیای ارواح نیست... دستانی که به او فهماند او نامرئی نیست...  دخترک اما با چشمانی که قطرات اشک را در خود جای داده همچنان مبهوت او را می نگریست...

امروز من به یاد دارم سوزش قلب دخترک را... امروز آمدن و نیامدن نفس دخترک را به یاد دارم.... امروز ضجه های دخترک که از درون او بر می خاست را به خاطر دارم...

امروز به خاطر دارم زنی را که مبهوت دخترک رنگ پریده را نگاه می کرد و سپس ترسان ترسان و با لرزشی از او حالش را پرسید...

امروز جواب دخترک را به خاطر دارم که با سوزشی در گلویش که نایش را گرفته بود و صدایی که از اعماق وجودش بر می خاست سری تکان داد و گقت آری... اما...

امروز دخترک را به یاد دارم که با زانوانی خسته خود را به روی صندلی رها کرد و در خرت و پرت های خود به دنبال نفس مصنوعیش گشت...

امروز لرزش پاهای دخترک را به خاطر دارم که او را یاری کرد تا به جایی برای نوشیدن کمی آب برسد...

امروز دخترکی را به یاد دارم که حس ترس تمام وجودش را می لرزاند.... امروز حس عشق را که از درون دخترک می جوشید به خاطر دارم...

امروز دخترک خود را به باد سپرد....

تردید

من بی تو یک تنهای مأیوسم

من بی تو با تنهایی می پوسم

مقصد یه جایی دور از اینجا نیست

تقدیر غم بود، کار دنیا نیست

بی شک به احساس تو مدیونم

بعد از تو من درگیره بارونم

تردید تو آغاز رفتن نیست

بی شک کسی غیر از تو با من نیست

با من بیا عشقو تماشا کن

با من بیا این عشقو پیدا کن

رفتن همیشه آخرین راهه

با من بمون رفتن رو حاشا کن

می رم!


می رم تا تو آروم شبها چشمت بسته شه

دیوار اتاقت از عکسم خسته شه

می رم تا بارون منو یاد تو نندازه

می رم یه جای تازه ، می رم یه جای تازه

می رم با چشمای خیس و قلبی بی گناه

می رم حتی نمیندازی به من یک نگاه

هر جا می رم اما بازم یادت میفتم

اینو به همه گفتم ....!

می رم جای من این جا نیست

عشق تو زیبا نیست، رویا نیست

می رم جایی که دریا نیست، اسم تو رو ما نیست، غوغا نیست!

کاش می شد تا ببینی من این جا چه تنهام

وقتی که تو نباشی به هم می ریزه دنیام

اینجا کسی نیست با چشمای ناز و روشن

بی تو چه غریبم من، بی تو چه غریبم من

از هر جا رد می شم میاد عکست رو به روم

سوخته تو آتیش عشقت شهر آرزوم

دارم آروم، آروم مرگو به جون می خرم

دیدی چه اومد سرم، دیدی چی اومد سرم