هنوزم دوست دارم !


بازم مثل همیشه این منم که دوست دارم و این تویی که منو نمی خوای ....

بازم مثل همیشه قربانی منم ....

بازم مثل همیشه این منم که باید کمکت کنم اما تو حتی نمی خوای بفهمی که دارم همه تلاشمو می کنم که فقط واسه یه لحظه لبخندتو ببینم ...

من محکومم آره چون دخترم .... تو خنده هات مال بقیس و مشکلاتت مال من .... اما من چی ؟ من ازت هیچی نمی خوام جز یه لبخند، این خواسته زیادیه باید واسه دیدن خنده هات چیکار کنم ؟! باید چیکار کنم تا تو بفهمی من دوست دارم .......؟!

اما با همه این تفاسیر من هنوزم دوست دارم :-S شاید دیگه نسبت به همه چی سرد و بی تفاوت شدم اما .......آخه تو نمی دونی یا شایدم می دونی اما منتظری رفتنمو ببینی ، من که ازت چیزی نخواستم حتی ازت خواستم که اگه خواستی بگی کیو دوست داری تا کمکت کنم تو چی گفتی یادته ؟ نه مطمئنم حتی اگه یادتم باشه خودتو به فراموشی می زنی ....

این بی تفاوتیات داره منو از بین می بره من باید تا کی آزمایش بشم دیگه خسته شدم ... اما من سمج تر از این حرفام می خوای من کم بیام که بگی دیدی گفتم همتون بی معرفتین اما من کم نمیارم بت قول میدم تو می تونی بری اما من نمی رم می تونی بری .... دیدن رفتنت واسم راحت تر از دیدن بریدن خودم ....

حالا دیگه واسم این مهم نیست که دوسم نداری الان می خوام ببینم خودم چند مرده حلاجم می خوام ببینم چقد طاقت دارم تا کجا میام دنبالت تا کجا می تونم ببینم که دارم ذره ذره جلو چشمای خودم از بین می رم تا کی تاب اینو دارم که ببینم غرورم شکسته می شه ....... اما می ترسم می دونی چرا چون خودمو می شناسم می دونم که روزی که خسته بشم دیگه برام هیچ چیزو هیچ کس مهم نیست اونموقع دیوونه می شم اونموقست که دیگه شاید خیلی دیر شده باشه اونموقست که شاید تو یا هر کسی بگین چقد زود دیر می شه ... من پشیمونم از خیلی چیزا تو زندگیم ، واسه اینم اینقد می مونم تا خودت بزاری بری اما....  تو چی تو تا حالا تو زندگیت پشیمون شدی ؟ یادت باشه وقتی پشیمون می شی که دیگه هیچ فایده ای نداره ندامت منو تو به درد هیچ کس نمی خوره من یاد گرفتم تو لحظه زندگی کنم هر چی خورد شدم بسه دیگه می ترسم روزی که ازت خسته بشم اونموقع جای همه دوست دارمارو تنفر پر می کنه اونموقست که دیگه واسم هیچکس مهم نیست پس نزار که دیر بشه حداقل یه کلام بگو خلاصم کن بگو منو نمی خوای به خدا جواب ندادنت از نه گفتنت سخت تره من باید تا کی بمونم که تو بهم یه کلام بگی برو یا بمون تا کی لااقل بی معرفت بگو تا کی اینجوری حس می کنم سر در گمم ولی با این همه من هنوزم دوست دارم ........

تو نیستی که ببینی ....

تو نیستی که ببینی
 چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
 چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
 مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا می کنند
هنوز نقش ترا از قراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت ها لب حوض
درون اینه پک آب می نگرند
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو مگاه تو درترانه من
تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد
 نسیم روح تو در باغ بی جوانه من
چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام
چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته ام
به خواب می ماند
تنها به خواب می ماند
 چراغ اینه دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
 چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
 جواب می شنوم
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه دیرن خانه ست
غبار سربی اندوه بال گسترده است
 تو نیستی که ببینی دل رمیده من
بجز تو یاد همه چیز را رهکرده است
غروب های غریب
 در این رواق نیاز
پرنده سکت و غمگین
ستاره بیمار است
دو چشم خسته من
 در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی...

 

10 دلار

مردي، دير وقت، خسته و عصباني، از سر کار به خانه بازگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد که در انتظار او بود.

بابا! يک سوال از شما بپرسم؟

بله حتما. چه سوالي؟

بابا، شما براي هر ساعت کار، چقدر پول مي گيريد؟

مرد با عصبانيت پاسخ داد:" اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سوالي مي

کني؟"

فقط مي خواهم بدانم. بگوييد براي هر ساعت کار، چقدر پول مي گيريد؟

اگر بايد بداني خوب مي گويم، 20 دلار.

پسر کوچک در حالي که سرش پايين بود، آه کشيد. سپس به مرد نگاه کرد و گفت:" مي شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهيد؟"

مرد بيشتر عصباني شد و گفت:" اگر دليلت براي پرسيدن اين سوال، فقط

اين بود که پولي براي خريدن يک اسباب بازي مزخرف از من بگيري، سريع به اتاقت برو، فکر کن و ببين که چرا اينقدر خود خواه هستي. من هر روز،

سخت کار مي کنم و براي چنين رفتارهاي کودکانه اي وقت ندارم."

پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت و در را بست.

مرد نشست و باز هم عصباني تر شد:" چطور به خودش اجازه مي دهد براي گرفتن پول از من چنين سوالي بپرسد؟" بعد از حدود يک ساعت مرد

آرام تر شد و فکر کرد که شايد با پسر کوچکش خيلي تند و خشن رفتار

کرده است. شايد واقعا چيزي بوده که او براي خريدش به 10 دلار نياز داشته است. به خصوص اينکه خيلي کم پيش مي آمد پسرک از پدرش در

خواست پول کند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

خواب هستي پسرم؟

نه پدر، بيدارم.

فکر کردم شايد با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي کردم. بيا، اين 10 دلاري که خواسته

بودي.

پسر کوچولو نشست، خنديد و فرياد زد:" متشکرم بابا" بعد دستش را زير

بالشش برد و چند اسکناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتي ديد پسر کوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصباني

شد و غرولند کنان گفت:" با اينکه خودت پول داشتي، چرا باز هم پول خواستي؟"

پسر کوچولو پاسخ داد:" براي اينکه پولم کافي نبود، ولي الان هست. حالا

من 20 دلار دارم. مي توانم يک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به

خانه بياييد؟ دوست دارم با شما شام بخورم......."

چند دقیقه شادی

در پارک شهر ، زني با يک مرد ، روي نيمکت نشسته بودند و به کودکاني که در حال بازي بودند نگاه مي کردند. زن رو به مرد کرد و گفت : "پسري که لباس قرمز به تن دارد و از سرسره بالا مي رود پسر من است." مرد در جواب گفت : "چه پسر زيبايي!" و در ادامه گفت :

 "او هم پسر من است." و به کودکي اشاره کرد که داشت تاب بازي مي کرد.

مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : "تامي ، وقت رفتن است. "

اما تامي که دلش نمي آمد از تاب پايين بيايد گفت : " بابا ! فقط 5 دقيقه ديگه ، باشه ؟ "

مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز صحبت کردند. دقايقي گذشت و پدر دوباره

صدا زد : "تامي! دير مي شود ، برويم." ولي تامي باز خواهش کرد : "بابا ! 5 دقيقه ، اين دفعه

 قول مي دهم. "

مرد لبخندي زد و باز قبول کرد. در همين هنگام زن رو به مرد کرد و گفت : "شما آدم خونسردي هستيد ولي فکر نمي کنيد پسرتان با اين کارها لوس بشود؟ "

مرد جواب داد : "دو سال پيش در حادثه ي رانندگي پسر بزرگترم را از دست دادم . من هيچ گاه براي سام وقت کافي نگذاشته بودم. تامي فکر مي کند که 5 دقيقه بيشتر براي بازي کردن وقت دارد ولي حقيقت آنست که من 5 دقيقه بيشتر وقت مي دهم تا بازي کردن و شادي او را ببينم."

زیباترین قلب

مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد  که زیباترین قلب

 را در آن  شهر دارد. جمعیت زیادی گرد آمدند. قلب او کاملا سالم بود

 و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب

او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند. مرد جوان   در

 کمال افتخار ... با صدایی بلند تر به تعریف از قلب خود پرداخت.

ناگهان پیرمردی جلوی جمعیت آمد و گفت:

« اما قلب  تو به زیبایی قلب من نیست.»

مرد جوان  و  بقیه ی  جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند. قلب او

 با قدرت تمام می تپید. قسمت هایی از قلب او  برداشته شده  و 

 تکه هایی جایگزین  آنها شده  بود.  اما آنها بدرستی جاهای خالی

را پر نکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد.

در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها راپر

 نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند  و  با خود  فکر

می کردند این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد.

مرد جوان به قلب پیرمرد  اشاره  کرد  و با خنده  گفت :

« تو حتما شوخی می کنی...قلبت را با قلب من مقایسه کن.

قلب تو تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است.»

پیرمرد گفت:« درست است قلب تو سالم  به نظر  می رسد  اما من

 هرگز قلبم را  با قلب تو  عوض نمی کنم. می دانی؟ هر کدام از این

 زخم ها نشانگرانسانی است که من عشقم را به او داده ام. من بخشی

 از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام.  گاهی او  هم  بخشی ازقلب

خود را به من داده که به جای آن تکه ی بخشیده شده قرار دادم.

 اما چون این تکه ها مثل هم نبوده اند  گوشه هایی دندانه دندانه در

قلبم دارم که برایم عزیزند. چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند.

بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی  بخشیده ام  اما  آنها چیزی از

 قلب خود به من نداده اند. اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه

دردآورنداما یادآور عشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها نیز

 روزی بازگردندو این شیار های عمیق را با تکه ای که من درانتظارش

بوده ام پر کنند...

حالا می بینی که زیبایی واقعی چیست؟»

مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونه هایش 

سرازیر بود به سمت پیرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود تکه ای

 بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را

 گرفت و در قلبش جای داد و  بخشی  از قلب  پیر و زخمی  خود را

 جای  زخم قلب مرد جوان گذاشت.  مرد جوان به قلبش نگاه کرد.

 دیگر سالم نبود .... اما از همیشه زیباتر بود.

عشق از قلب پیرمرد به قلب او نفوذ کرده بود.

ای دوست !

ای صمیمی ای دوست

گاه بیگاه لب پنچره خاطرام می آیی

دیدنت حتی از دور

 آب بر آتش دل می پاشد

آنقدر تشنه ی دیدار تو ام

که به یک جرعه نگاه تو قناعت دارم

دل من لک زده است

گرمی دست تو را محتاجم

و دل من به نگاهی از دور

طفلکی میسازد

ای قدیمی ای خوب

تو مرا یاد کنی یا نکنی

من به یادت هستم

من صمیمانه به یادت هستم

داییم از خنده لبانت لبریز

دامنت پر گل باد

دلم برات تنگ شده !!

دلم برات تنگ شده...اما من...من ميتونم اين دوري رو تحمل كنم... به فاصله ها فكر نميكنم . ميدوني چرا؟؟ آخه... جاي نگاهت رو نگاهم مونده.....هنوز عطر دستات رو از دستام ميتونم استشمام كنم....رد احساست روي دلم جا مونده ... ميتونم تپشهاي قلبت رو بشمارم...........چشماي بيقرارت هنوزم دارن باهام حرف ميزنن.......حالا چطور بگم تنهام؟؟چطور بگم تو نيستي؟؟چطور بگم با من نيستي؟؟آره!خودت ميدوني....ميدوني كه هميشه با مني....ميدوني كه تو،توي لحظه لحظه هاي من جاري هستي....آخه...تو،توي قلب مني...آره!تو قلب من....براي همينه كه هميشه با مني...براي همينه كه حتي يه لحظه هم ازم دور نيستي...براي همينه كه ميتونم دوريت رو تحمل كنم...آخه هر وقت دلم برات تنگ ميشه...هر وقت حس ميكنم ديگه طاقت ندارم....ديگه نميتونم تحمل كنم...دستامو ميذارم رو صورتم و يه نفس عميق ميكشم....دستامو كه بو ميكنم مست ميشم...مست از عطر ت. صداي مهربونت رو ميشنوم ...و آخر همهء اينها...به يه چيز ميرسم.....به عشق و به تو.....آره...به تو....اونوقت دلتنگيم بر طرف ميشه...اونوقت تو رو نزديكتر از هميشه حس ميكنم....اونوقت ديگه تنها نيستم حالا من اين تنهايي رو خيلي خيلي دوسش دارم.. به اين تنهايي دل بستم...حالا ميدونم كه اين تنهايي خالي نيست...پر از ياد عشقه.. پر از اشكهاي گرم عاشقونه  .....

..........

زندگی تلخه  زندگی ترسه

زندگی درده   ولی با تو بهشته

من اگه تنهام  تنها با غمهام

غرق ماتمهام  اینم از سرنوشته

چرا سرنوشت من اینجور رقم خورد

چرا عشق خوبمون بدجور بهم خورد

گفته بودم شعر من رنگی نداره می خونم تا که برگردی دوباره

قلبم ، قلبم داغونه

چشمام ، چشمام گریونه

چرا نموندی پیشم دارم دیوونه می شم

دستام ، دستامو بگیر

برگرد ، برگردو ببین دیگه دارم می میرم دارم آتیش می گیرم

نزار تو حسرت عشقت بمونه این دل تنها

دارم می میرم از دوریت نزار بمونم تو غمها ، غمها

کسی جز تو نمی تونه امید قلب من باشه

نزار قلب تو ازم جدا شه

چرا سرنوشت من اینجور رقم خورد

چرا عشق خوبمون بدجور بهم خورد

گفته بودم شعر من رنگی نداره می خونم تا که برگردی دوباره