متأسفم

سرمُ بیشتر توی بالش فرو می برم اما صدای زنگ خوردن ممتد گوشی باعث اذیت بیشترم می شه....
به ناچار از خواب پا می شم می رم به سمت گوشی... خودشِ به صورت ممتد داره تماس می گیره....
نمی فهمم چی می خواد بگه یعنی هنوز حرفی برای گفتن مونده....
اصلاً حوصله هیچ کس و هیچ چیزو ندارم....
به سمت آینه می رم... با دیدن خودم وحشت می کنم.....
چشمانی پف کرده با موهایی ژولیده....
خوشحال می شم از اینکه کسی خونه نیست تا به خاطر قیافه نالانم سؤال پیچم کنه....
می خواهم آبی به روی دست و صورتم بزنم....
با برخورد قطرات آب با پوستم حسِ خاصی در وجودم ریشه می دواند....
احساس آدم بیهوشی را دارم که ناگهان با سیلی به خود آمده....
به سمت آشپزخانه می روم اما میلی به خوردن چیزی در خود حس نمی کنم....
تمام وجودم را تنها یک چیز فرا گرفته چرا؟؟!
چرایی که خود حس می کنم جوابی ندارد....
به اتاق برگشته و لباسم را عوض می کنم تا به بیرون بروم....
در عرض چند دقیقه حاضر می شوم و خود را به نزدیک ترین پارک نزدیک خانه می رسانم....
هوا آفتابی است اما سوزش سرما را به خوبی می توان احساس کرد...
به روی نیمکتی تنها می نشینم....
دختر و پسری را دست در دست هم می بینم و این مرا به روز قبل می بَرد....
دوباره همه چیز برایم زنده می شود....
او خودش بود که با آن دختر دست در دست هم و شانه به شانه هم در حالی که خنده شان مثل خنجری در قلب کوچک من فرو می رفت، در حال قدم زدن در پارک بودند....
قیافه دوستانم را به خاطر میاورم همگی همچون چوب های خشک زده ساکت شدند....
کسی حتی جرأت صحبت به خود را نمی داد....
روز قبل در حالی که سر دردِ شدیدی داشتم به اصرار دوستانم برای بهبود حالم با آنها همراه شدم....
و آنها در آن لحظه همگی پشیمان از اصرارهای بی حدشان....
و من درد کشیده در حالی که می دانستم خودم آن دو را با هم آشنا کرده بودم...
قطره ای اشک از گونه ام جاری شد....
نمی توانستم از جایم تکان بخورم... احساس بی وزنی شدید تمام وجودم را در برگرفته بود...
سرم به شدت احساس سنگینی می کرد... و ایستادن به روی دوپا در آن لحظه از هر کاری دشوارتر می نمود....
به سختی ایستادم و به سمتشان رفتم....
با دیدنم شوکِ شدند.... آنها هم حرفی برای گفتن نداشتند....
برای چند لحظه سکوتی در بینمان حکم فرما شد...
و در حالی که به سختی بغض خود را فرو می خوردم سرم را به زیر انداخته و به سمت خانه راهی شدم....
شب تلخی را پشت سر گذاشته بودم و اکنون نمی دانستم که او از من چه می خواهد...
من او را بخشیده بودم... چون غیر از این کاری نمی توانستم بکنم....
به خود می آیم ساعتی است که تنها به روی آن نیمکت نشسته ام....
پیرزنی در کنارم نشسته و من حتی حضورش را درک نکرده بودم....
وقتی به خود می آیم رو به من می کند...
دستمالی به من می دهد...از او می پرسم برای چه؟؟!
می گوید سیل شدیدی در راه است....
منظورش را نمی فهمم... نگاهش می کنم...
می گوید چشمانت دیگر توانایی نگه داشتن این سیل را ندارد....
نمی خواهی آزادش کنی....
تازه همه چیز برایم روشن می شود....
سر به زیر می اندازم....
و او به من می گوید ببخش... هر آنچه تورا آزار می دهد را ببخش....
ببخش و رها کن... سپس می رود....
گوشی را از کیفم در می آورم.... او چندین بار تماس گرفته...
در حالی که گوشی در دستم است او دوباره شروع به تماس می کند...
این بار دکمه را فشار می دهم.... و تنها یک چیز را می شنوم....
اینجا مخفیگاه منه به مخفیگاه تنهاییهای من خوش اومدی :-*