امروز دخترکی را به خاطر دارم که قدم هایش سست و لرزان بود....

امروز دخترکی را به خاطر دارم که راه او را به پیش می برد....

دخترکی که گیج بود و منگ... دخترکی که با دستانی لرزان و رنگی پریده به اطراف می نگریست...

صدای راننده ای که به او یادآوری می کرد به انتها رسیده به مقصد اما او همچنان گیج به راننده می نگریست...

او با دستان لرزانش یارای گرفتن باقی پول خود را نیز نداشت....

دستان زنی را بر شانه های دخترک به یاد دارم... دستانی که او را به لرزش انداخت دستانی که به او یادآوری کرد در دنیای ارواح نیست... دستانی که به او فهماند او نامرئی نیست...  دخترک اما با چشمانی که قطرات اشک را در خود جای داده همچنان مبهوت او را می نگریست...

امروز من به یاد دارم سوزش قلب دخترک را... امروز آمدن و نیامدن نفس دخترک را به یاد دارم.... امروز ضجه های دخترک که از درون او بر می خاست را به خاطر دارم...

امروز به خاطر دارم زنی را که مبهوت دخترک رنگ پریده را نگاه می کرد و سپس ترسان ترسان و با لرزشی از او حالش را پرسید...

امروز جواب دخترک را به خاطر دارم که با سوزشی در گلویش که نایش را گرفته بود و صدایی که از اعماق وجودش بر می خاست سری تکان داد و گقت آری... اما...

امروز دخترک را به یاد دارم که با زانوانی خسته خود را به روی صندلی رها کرد و در خرت و پرت های خود به دنبال نفس مصنوعیش گشت...

امروز لرزش پاهای دخترک را به خاطر دارم که او را یاری کرد تا به جایی برای نوشیدن کمی آب برسد...

امروز دخترکی را به یاد دارم که حس ترس تمام وجودش را می لرزاند.... امروز حس عشق را که از درون دخترک می جوشید به خاطر دارم...

امروز دخترک خود را به باد سپرد....