خیابان بی انتها

ناراحت و پریشان تنها می دوید...
او حتی نمی دانست مقصدش کجاست....
ذهنی خالی و بدنی لرزان....
با هیجانی وصف نشدنی تنها سعی می کرد تا خود را به جایگاه امنی برساند.....
ترس هر لحظه بر او بیشتر چیره می شد....
چشمان دختر سفید شده بود و دهانش خشک....
نفس هایش به شمارش افتاده بود و یارای دویدن نداشت....
اما نمی دانست چه چیزی باعث شده بود تا این چنین با سرعت به سمت جلو برود....
با وحشت خود را به داخل اتوبان انداخت....
و ناگهان....
امروز جمعه است و دکتر به سرعت خود را به بالین دخترکی تصادفی می رساند...
دختر را به اتاق عمل می برند و تیم معالج با عجله در حال معالجه ی دختر هستند...
زنی هراسان وارد بیمارستان می شود....
گریان با فریاد می خواهد بداند دختر تصادفیش را کجا برده اند....
پرستار از او می خواهد که آرام باشد....
زن را به سمت اتاق عمل می برند....
برگه را امضا کنید....
ترسیده است از چهره اش می توان ترس را خواند....
اما او چاره ای ندارد....
به روی نیمکتی می نشیند....
اشک از گونه هایش جاری می شود....
به دنبال جوابی برای چراهایش....
مردی با ناگفته های بسیار در جلوی رویش ایستاده....
به هم می نگرند...
مرد به سختی بغضش را فرو خورده....
نگاه هایشان حاکی از حقایقی تلخ....
می خواهند به یاد بیاورند دختری را که اکنون زیر تیغ جراحی است....
می خواهند به یاد بیاورند که آن دختر در آن ساعت به کجا چنین شتابان خود را می رسانیده...
حرفی نیست....
ترس بر وجودشان حاکم است و سکوتی وحشت آسا....
کسی توانایی شکستن سکوت را ندارد....
ناگهان زن می گوید ما او را....
و گریه امانش نمی دهد...
مرد حرفی برای گفتن ندارد....
به در اتاق می نگرند....
در آن سو راننده ای ایستاده....
پسری جوان که خود را پس از تلفن های مکرر پدر به خانه می رسانیده....
و نرسیده....
او نالان و پریشان به گوشه ای تکیه داده....
مرد به زن نگاهی می کند و این بار از شرم سر به زیر می ساید...
شب قبل او بوده که دختر را از خانه اش از جای امنش بیرون کرده....
او بوده است که به خاطر یک ازدواج احمقانه دختر را دوباره تحقیر کرده....
او بوده که باعث شده دختر از خانه بیرون بزند....
و در آن سوی پرچین گرگانی منتظر....
دختر در چنگالشان اسیر می شود و چون کسی به دادش نمی رسد...
تنها راه را در فرار می بیند...
پدر شرمگین و این بار این شرمساری فایده ای در بر ندارد....
مادر تنها اشک می ریزد دیگر حتی توان ایستادن هم ندارد....
مادری که نتوانست جلوی بیرون کردن دخترش را بگیرد....
مادری که تنها به سادگی با سکوتی نظاره گر بیرون کردن پاره ی تنش بود...
و اکنون آن پاره ی تن در زیر تیغ جراحی...
آن ها نمی دانند باید چه کنند مستأصل....
خسته اند و آشفته....
دکتر از اتاق بیرون می آید...
آنها با چشمانی اشک آلود نظاره گر دکتر هستند...
و او با لبخندی آنها را همراهی می کند...
و انگار بار دیگر دختر تولد یافته....
و انتظار تولد پایان یافته است...
و آنها رو به آسمان....
و می دانند که تنها یک بار معجزه اتفاق می افتد و سپاسگذار از این معجزه...
این بار می دانند که.....
اینجا مخفیگاه منه به مخفیگاه تنهاییهای من خوش اومدی :-*